همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی
|
|
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
|
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
|
|
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
|
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
|
|
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی
|
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند
|
|
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
|
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
|
|
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
|
هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت
|
|
عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی
|
رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را
|
|
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی
|
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
|
|
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
|
گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
|
|
که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی
|
سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند
|
|
باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی
|