بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
|
|
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
|
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
|
|
که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی
|
به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی
|
|
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
|
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
|
|
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
|
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
|
|
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
|
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
|
|
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
|
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
|
|
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
|
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
|
|
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
|
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
|
|
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
|
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
|
|
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
|