عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
|
|
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
|
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
|
|
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
|
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم به خواب
|
|
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
|
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
|
|
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
|
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
|
|
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
|
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
|
|
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
|
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
|
|
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
|