هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
|
|
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
|
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
|
|
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
|
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
|
|
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
|
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
|
|
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
|
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
|
|
تشنهتر آن که تو نزدیک دهانش باشی
|
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند
|
|
تو دگر نادره دور زمانش باشی
|
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
|
|
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
|
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
|
|
با همه درد دل آسایش جانش باشی
|
ای که بی دوست به سر مینتوانی که بری
|
|
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
|
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
|
|
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
|