هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
|
|
در دست خوبرویان دولت بود اسیری
|
جان باختن به کویت در آرزوی رویت
|
|
دانستهام ولیکن خون خوار ناگزیری
|
ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان
|
|
گر بیگنه بسوزی ور بی خطا بگیری
|
گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت
|
|
آیینهات بگوید پنهان که بینظیری
|
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
|
|
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
|
گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم
|
|
آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری
|
ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان
|
|
میرو که خوش نسیمی میدم که خوش عبیری
|
او را نمیتوان دید از منتهای خوبی
|
|
ما خود نمینماییم از غایت حقیری
|
گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان
|
|
ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری
|
سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه
|
|
رندی روا نباشد در جامه فقیری
|