هرگز نبود سرو به بالا که تو داری
|
|
یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری
|
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
|
|
روشن کند این غره غرا که تو داری
|
حوران بهشتی که دل خلق ستادند
|
|
هرگز نستانند دل ما که تو داری
|
بسیار بود سرو روان و گل خندان
|
|
لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری
|
پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور
|
|
با ساعد سیمین توانا که تو داری
|
سحر سخنم در همه آفاق ببردند
|
|
لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری
|
امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند
|
|
جای مگسست این همه حلوا که تو داری
|
این روی به صحرا کند آن میل به بستان
|
|
من روی ندارم مگر آن جا که تو داری
|
سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست
|
|
تا سر نرود در سر سودا که تو داری
|
تا میل نباشد به وصال از طرف دوست
|
|
سودی نکند حرص و تمنا که تو داری
|