دیدم امروز بر زمین قمری | همچو سروی روان به رهگذری | |
گوییا بر من از بهشت خدای | باز کردند بامداد دری | |
من ندیدم به راستی همه عمر | گر تو دیدی به سر بر قمری | |
یا شنیدی که در وجود آمد | آفتابی ز مادر و پدری | |
گفتم از وی نظر بپوشانم | تا نیفتم به دیده در خطری | |
چاره صبرست و احتمال فراق | چون کفایت نمیکند نظری | |
میخرامید و زیر لب میگفت | عاقل از فتنه میکند حذری | |
سعدیا پیش تیر غمزه ما | به ز تقوا ببایدت سپری |