دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
|
|
تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری
|
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب
|
|
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
|
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
|
|
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
|
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
|
|
هر جا که مینگرم گویی که در نظری
|
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
|
|
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
|
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
|
|
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
|
هر گه که میگذری من در تو مینگرم
|
|
کز حسن قامت خود با کس نمینگری
|
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
|
|
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنهتری
|
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
|
|
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
|
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
|
|
من خاک پای توام ور خون من بخوری
|