مپرس از من که هیچم یاد کردی

مپرس از من که هیچم یاد کردی که خود هیچم فرامش می‌نگردی
چه نیکوروی و بدعهدی که شهری غمت خوردند و کس را غم نخوردی
چرا ما با تو ای معشوق طناز به صلحیم و تو با ما در نبردی
نصیحت می‌کنندم سردگویان که برگرد از غمش بی روی زردی
نمی‌دانند کز بیمار عشقت حرارت بازننشیند به سردی
ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست که ایشان مثل خارند و تو وردی
اگر با خوبرویان می‌نشینی بساط نیک نامی درنوردی
دگر با من مگوی ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی
چرا دردت نچیند جان سعدی که هم دردی و هم درمان دردی