تو خون خلق بریزی و روی درتابی
|
|
ندانمت چه مکافات این گنه یابی
|
تصد عنی فی الجور و النوی لکن
|
|
الیک قلبی یا غایه المنی صاب
|
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
|
|
تو از غرور جوانی همیشه در خوابی
|
الی العداه وصلتم و تصحبونهم
|
|
و فی ودادکم قد هجرت احبابی
|
نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند
|
|
تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی
|
احبتی امرونی بترک ذکراه
|
|
لقد اطعت ولکن حبه آبی
|
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
|
|
همی گواهی بر من دهد به کذابی
|
مرا تو بر سر آتش نشاندهای عجب آنک
|
|
منم در آتش و از حال من تو درتابی
|
من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا
|
|
نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی
|