حناست آن که ناخن دلبند رشتهای
|
|
یا خون بی دلیست که دربند کشتهای
|
من آدمی به لطف تو دیگر ندیدهام
|
|
این صورت و صفت که تو داری فرشتهای
|
وین طرفهتر که تا دل من دردمند توست
|
|
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشتهای
|
در هیچ حلقه نیست که یادت نمیرود
|
|
در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشتهای
|
ما دفتر از حکایت عشقت نبستهایم
|
|
تو سنگ دل حکایت ما درنوشتهای
|
زیب و فریب آدمیان را نهایتست
|
|
حوری مگر نه از گل آدم سرشتهای
|
از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست
|
|
آن موی مشک بوی که در پای هشتهای
|
من در بیان وصف تو حیران بماندهام
|
|
حدیست حسن را و تو از حد گذشتهای
|
سر مینهند پیش خطت عارفان پارس
|
|
بیتی مگر ز گفته سعدی نبشتهای
|