راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
|
|
در عبارت مینیاید چهره زیبای تو
|
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم
|
|
بس که حیران میبماند وهم در سیمای تو
|
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا
|
|
تا نظر میکردمی در منظر زیبای تو
|
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
|
|
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو
|
گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود
|
|
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو
|
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست
|
|
افتقار ما نه امروزست و استغنای تو
|
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم
|
|
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو
|
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
|
|
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو
|
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
|
|
دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو
|
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
|
|
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
|