صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
|
|
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
|
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
|
|
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
|
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
|
|
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
|
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
|
|
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
|
باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم
|
|
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
|
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
|
|
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
|
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
|
|
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
|
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
|
|
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
|
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
|
|
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
|