تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
|
|
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
|
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
|
|
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
|
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
|
|
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
|
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
|
|
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
|
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
|
|
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن
|
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
|
|
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
|
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
|
|
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن
|
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
|
|
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن
|
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست
|
|
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن
|
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست
|
|
چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن
|