دست با سرو روان چون نرسد در گردن
|
|
چارهای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن
|
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست
|
|
صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن
|
بند بر پای توقف چه کند گر نکند
|
|
شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن
|
روی در خاک در دوست بباید مالید
|
|
چون میسر نشود روی به روی آوردن
|
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست
|
|
که به صد جان دل جانان نتوان آزردن
|
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند
|
|
جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن
|
هیچ شک مینکنم کهوی مشکین تتار
|
|
شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن
|
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز
|
|
پیش بالای تو باری چو بباید مردن
|
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب
|
|
نه چنانست که دل دادن و جان پروردن
|