چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
|
|
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
|
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
|
|
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
|
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
|
|
چو خود بیاید عذرش بباید آوردن
|
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال
|
|
که بوستان امیدم بخواست پژمردن
|
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود
|
|
نظر به شخص تو امروز روح پروردن
|
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد
|
|
ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
|
اگر سری برود بیگناه در پایی
|
|
به خردهای ز بزرگان نشاید آزردن
|
به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی
|
|
کجا تواند رفتن کمند در گردن
|
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
|
|
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
|
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر
|
|
که مذهب حیوانست همچنین مردن
|