نه از چینم حکایت کن نه از روم
|
|
که من دل با یکی دارم در این بوم
|
هر آن ساعت که با یاد من آید
|
|
فراموشم شود موجود و معدوم
|
ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد
|
|
نشاید خوردن الا رزق مقسوم
|
رطب شیرین و دست از نخل کوتاه
|
|
زلال اندر میان و تشنه محروم
|
از آن شاهد که در اندیشه ماست
|
|
ندانم زاهدی در شهر معصوم
|
به روی او نماند هیچ منظور
|
|
به بوی او نماند هیچ مشموم
|
نه بی او عشق میخواهم نه با او
|
|
که او در سلک من حیفست منظوم
|
رفیقان چشم ظاهربین بدوزید
|
|
که ما را در میان سریست مکتوم
|
همه عالم گر این صورت ببینند
|
|
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم
|
چنان سوزم که خامانم نبینند
|
|
نداند تندرست احوال محموم
|
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
|
|
عبادت لازمست و بنده ملزوم
|
نشاید برد سعدی جان از این کار
|
|
مسافر تشنه و جلاب مسموم
|
چو آهن تاب آتش مینیارد
|
|
همیباید که پیشانی کند موم
|