دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
|
|
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
|
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
|
|
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
|
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
|
|
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
|
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
|
|
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
|
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
|
|
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم
|
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
|
|
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم
|
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد
|
|
به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم
|