ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
|
|
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
|
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
|
|
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
|
تو را من دوست میدارم خلاف هر که در عالم
|
|
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم
|
و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
|
|
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم
|
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
|
|
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم
|
ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
|
|
کنون امید بخشایش همیدارم که مسکینم
|
دلی چون شمع میباید که بر جانم ببخشاید
|
|
که جز وی کس نمیبینم که میسوزد به بالینم
|
تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمیآید
|
|
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
|
رقیب انگشت میخاید که سعدی چشم بر هم نه
|
|
مترس ای باغبان از گل که میبینم نمیچینم
|