مرا تا نقره باشد میفشانم
|
|
تو را تا بوسه باشد میستانم
|
و گر فردا به زندان میبرندم
|
|
به نقد این ساعت اندر بوستانم
|
جهان بگذار تا بر من سر آید
|
|
که کام دل تو بودی از جهانم
|
چه دامنهای گل باشد در این باغ
|
|
اگر چیزی نگوید باغبانم
|
نمیدانستم از بخت همایون
|
|
که سیمرغی فتد در آشیانم
|
تو عشق آموختی در شهر ما را
|
|
بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم
|
سخنها دارم از دست تو در دل
|
|
ولیکن در حضورت بی زبانم
|
بگویم تا بداند دشمن و دوست
|
|
که من مستی و مستوری ندانم
|
مگو سعدی مراد خویش برداشت
|
|
اگر تو سنگ دل من مهربانم
|
اگر تو سرو سیمین تن بر آنی
|
|
که از پیشم برانی من بر آنم
|
که تا باشم خیالت میپرستم
|
|
و گر رفتم سلامت میرسانم
|