سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
|
|
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
|
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
|
|
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
|
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
|
|
که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم
|
گر چنانست که روی من مسکین گدا را
|
|
به در غیر ببینی ز در خویش برانم
|
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
|
|
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
|
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
|
|
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
|
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
|
|
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
|
من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
|
|
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
|
درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت
|
|
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
|
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
|
|
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
|