اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
|
|
قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم
|
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
|
|
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
|
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نه
|
|
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
|
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
|
|
و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
|
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
|
|
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
|
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
|
|
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
|
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
|
|
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
|
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
|
|
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
|
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
|
|
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
|
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
|
|
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
|
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
|
|
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
|