تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
|
|
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
|
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق
|
|
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
|
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
|
|
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
|
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست
|
|
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
|
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
|
|
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
|
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
|
|
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
|
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
|
|
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
|
گر به خون تشنهای اینک من و سر باکی نیست
|
|
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
|
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
|
|
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
|
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر
|
|
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
|
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
|
|
بیم آنست که شوری به جهان درفکنم
|
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
|
|
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
|