من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
|
|
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
|
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
|
|
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
|
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
|
|
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
|
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
|
|
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
|
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
|
|
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
|
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
|
|
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
|
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
|
|
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
|
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
|
|
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
|
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
|
|
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
|
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
|
|
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
|
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
|
|
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
|
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
|
|
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
|