باندا نمودند و خشور را | بدید آن سراپا همه نور را |
□
کفن حله شد کرم بهرامه را | کز ابریشم جان کند جامه را |
□
به کوه اندرون گفت: کمکان ما | بیا و بکن، بگسلد جان ما |
□
توانی برو کار بستن فریب | که نادان همه راست ببند و ریب |
□
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت | چو زرین ورق گشت برگ درخت |
□
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت | که از هیبتش شیر نر آب تاخت |
□
چو گشت آن پریروی بیمار غنج | ببرید دل زین سرای سپنج |
□
سگالندهی چرخ مانند غوچ | تبر برده بر سر چو تاج خروچ |
□
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد | که ماهار در بینی باد کرد |
□
به دشمن بر، از خشم آواز کرد | تو گفتی مگر تندر آغاز کرد |
□
نفس را به عذرم چو انگیز کرد | چو آذر فزا آتشم تیز کرد |
□
زهر خاشهای خویشتن پرورد | که جز خاش وی را چه اندر خورد؟ |
□
نشست وسخن را همی خاش زد | ز آب دهن کوه را شاش زد |
□
ببادافره جاودان کردمند | به دوزخ بماند روانش نژند |
□
یکی بزم خرم بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند |
□
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید | به تری و نرمی نباشد چو بید |
□
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار | کفیده شود سنگ تیمار خوار |
□
درخش، ارنخندد به وقت بهار | همانا نگرید چنین ابر زار |
□
به دامم نیامد بسان تو گور | رهایی نیابی، بدین سان مشور |
□
رسیدند زی شهر چندان فراز | سپه خیمه زد در نشیب و فراز |
□
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش: | مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش |
□
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک | زبان گشته از تشنگی چاک چاک |
□
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ | نکردند در کار موبد درنگ |
□
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ | که باشد که بیشی بود بی درنگ |
□
دو جوی روان از دهانش زخلم | دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم |
□
بهارست همواره هر روزیم | به منکر فراوان، به معروف کم |
□
مکن خویشتن از ره راست گم | که خود را به دوزخ بری بافدم |
□
به دشت ار به شمشیر بگزاردم | ازان به که ماهی بیو باردم |
□
اگر باشگونه بود پیرهن | بود حاجت برکشیدن زتن |
□
جگر تشنگانند بیتوشگان | که بیچارگانند و بیزاوران |
□
وگر پهلوانی ندانی زبان | ورز رود را ماورالنهر دان |
□
که هرگه که تیره بگرددجهان | بسوزد چو دوزخ شود با دران |
□
بداندیش دشمن برو ویل جو | که تا چون ستاند ازو چیز او |
□
سرشک از مژه همچو در ریخته | چو خوشه ز سارونه آویخته |
□
نشسته به صد چشم بر بارهای | گرفته به چنگ اندرون بارهای |
□
لب بخت پیروز را خنده ای | مرا نیز مروای فرخنده ای |
□
میلفنج دشمن، که دشمن یکی | فزونست و دوست ار هزار اندکی |
□
ایا خلعت فاخر از خرمی | همی رفتی و می نوشتی ز می |
□
جوان بودم و پنبه فخمیدمی | چو فخمیده شد دانه برچیدمی |
□
جوان چون بدید آن نگاریده روی | به سان دو زنجیر مرغول موی |
□
به خنیاگری نغز آورد روی | که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی |
□
به چشم دلت دید باید جهان | که چشم سر تو نبیند نهان |
□
بدین آشکارت ببین آشکار | نهانیت را بر نهانی گمار |