›
ریرا
›
شعر کهن
›
فردوسی
›
شاهنامه
›
داستان رستم و شغاد
فال
داستان رستم و شغاد
۱
یکی پیر بد نامش آزاد سرو
۲
چنین گوید آن پیر دانشپژوه
۳
بداختر چو از شهر کابل برفت
۴
چو با خستگی چشمها برگشاد
۵
ازان نامداران سواری بجست
۶
فرامرز چون سوک رستم بداشت
۷
چنین گفت رودابه روزی به زال
۸
چو شد روزگار تهمتن به سر
بخش قبل
b
بخش بعد