سپهدار توران ازان سوی جاج
|
|
نشسته برام بر تخت عاج
|
دوباره ز لشکر هزاران هزار
|
|
سپه بود با آلت کارزار
|
نشسته همه خلخ و سرکشان
|
|
همی سرفرازان و گردنکشان
|
بمرز کروشان زمین هرچ بود
|
|
ز برگ درخت و زکشت و درود
|
بخوردند یکسر همه بار و برگ
|
|
جهان را همی آرزو کرد مرگ
|
سپهدار ترکان به بیکند بود
|
|
بسی گرد او خویش و پیوند بود
|
همه نامداران ما چین و چین
|
|
نشسته بمرز کروشان زمین
|
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
|
|
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
|
جهانجوی پر دانش افراسیاب
|
|
نشسته بکندز بخورد و بخواب
|
نشست اندران مرز زان کرده بود
|
|
که کندز فریدون برآورده بود
|
برآورده در کندز آتشکده
|
|
همه زند و استا بزر آژده
|
ورا نام کندز بدی پهلوی
|
|
اگر پهلوانی سخن بشنوی
|
کنون نام کندز به بیکند گشت
|
|
زمانه پر از بند و ترفند گشت
|
نبیره فریدون بد افراسیاب
|
|
ز کندز برفتن نکردی شتاب
|
خود و ویژگانش نشسته بدشت
|
|
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
|
ز دیبای چینی سراپرده بود
|
|
فراوان بپرده درون برده بود
|
بپرده درون خیمههای پلنگ
|
|
بر آیین سالار ترکان پشنگ
|
نهاده به خیمه درون تخت زر
|
|
همه پیکر تخت یکسر گهر
|
نشسته برو شاه توران سپاه
|
|
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
|
ز بیرون دهلیز پردهسرای
|
|
فراوان درفش بزرگان بپای
|
زده بر در خیمهی هر کسی
|
|
که نزدیک او آب بودش بسی
|
برادر بد و چند جنگی پسر
|
|
ز خویشان شاه آنک بد نامور
|
همی خواست کید بپشت سپاه
|
|
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
|
سحر گه سواری بیامد چو گرد
|
|
سخنهای پیران همه یاد کرد
|
همه خستگان از پس یکدگر
|
|
رسیدند گریان و خسته جگر
|
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
|
|
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
|
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
|
|
وزان نامداران روز نبرد
|
کزیشان چه آمد بروی سپاه
|
|
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
|
همان روز کیخسرو آنجا رسید
|
|
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
|
بزنهار شد لشکر ما همه
|
|
هراسان شد از بیشبانی رمه
|
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
|
|
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
|
خروشان فرود آمد از تخت عاج
|
|
بپیش بزرگان بینداخت تاج
|
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
|
|
رخ نامداران شد از درد زرد
|
ز بیگانه خیمه بپرداختند
|
|
ز خویشان یکی انجمن ساختند
|
ازان درد بگریست افراسیاب
|
|
همی کند موی و همی ریخت آب
|
همی گفت زار این جهانبین من
|
|
سوار سرافراز رویین من
|
جهانجوی لهاک و فرشیدورد
|
|
سواران و گردان روز نبرد
|
ازین جنگ پور و برادر نماند
|
|
بزرگان و سالار و لشکر نماند
|
بنالید و برزد یکی باد سرد
|
|
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد
|
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه
|
|
اگر نیز بیند سر من کلاه
|
قبا جوشن و اسب تخت منست
|
|
کله خود و نیزه درخت منست
|
ازین پس نخواهم چمید و چرید
|
|
و گر خویشتن تاج را پرورید
|
مگر کین آن نامداران خویش
|
|
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
|
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
|
|
که تخم سیاوش بگیتی مباد
|
خروشان همی بود زین گفت و گوی
|
|
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
|
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
|
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
بدان درد و زاری سپه را بخواند
|
|
ز پیران فراوان سخنها برآند
|
ز خون برادرش فرشیدورد
|
|
ز رویین و لهاک شیر نبرد
|
کنون گاه کینست و آویختن
|
|
ابا گیو گودرز خون ریختن
|
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
|
|
از ایران وز شاه ایران زمین
|
بزرگان ترکان افراسیاب
|
|
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
|
که ما سربسر مر تو را بندهایم
|
|
بفرمان و رایت سرافگندهایم
|
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
|
|
چو فرشیدورد گرامی نژاد
|
ز خون گر در و کوه و دریا شود
|
|
درازای ما همچو پهنا شود
|
یکی برنگردیم زین رزمگاه
|
|
ار یار باشد خداوند ماه
|
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
|
|
ازان کار بر دیگر اندازه گشت
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
دلش پر زکین و سرش پر ز باد
|
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
|
|
ببخشید بر لشکرش همگروه
|
ز گردان شمشیرزن سی هزار
|
|
گزین کرد شاه از در کارزار
|
سوی بلخ بامی فرستادشان
|
|
بسی پند و اندرزها دادشان
|
که گستهم نوذر بد آنجا بپای
|
|
سواران روشن دل و رهنمای
|
گزین کرد دیگر سپه سی هزار
|
|
سواران گرد از در کارزار
|
بجیحون فرستاد تا بگذرند
|
|
بکشتی رخ آب را بسپرند
|
بدان تا شب تیره بی ساختن
|
|
ز ایران نیاید یکی تاختن
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
|
بسی چارهها ساخت از هر دری
|
چنین بود فرمان یزدان پاک
|
|
که بیدادگر شاه گردد هلاک
|
شب تیره بنشست با بخردان
|
|
جهاندیده و رای زن موبدان
|
ز هرگونه با او سخن ساختند
|
|
جهان را چپ و راست انداختند
|
بران برنهادند یکسر که شاه
|
|
ز جیحون بران سو گذارد سپاه
|
قراخان که او بود مهتر پسر
|
|
بفرمود تا رفت پیش پدر
|
پدر بود گفتی بمردی بجای
|
|
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
|
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
|
|
جهاندیده و نامداران گرد
|
بفرمودتا در بخارا بود
|
|
بپشت پدر کوه خارا بود
|
دمادم فرستد سلیح و سپاه
|
|
خورش را شتر نگسلاند ز راه
|
سپه را ز بیکند بیرون کشید
|
|
دمان تالب رود جیحون کشید
|
سپه بود سرتاسر رودبار
|
|
بیاورد کشتی و زورق هزار
|
بیک هفته بر آب کشتی گذشت
|
|
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
|
بخرطوم پیلان و شیران بدم
|
|
گذرهای جیحون پر از باد و دم
|
ز کشتی همه آب شد ناپدید
|
|
بیابان آموی لشکر کشید
|
بیامد پس لشکر افراسیاب
|
|
بر اندیشهی رزم بگذاشت آب
|
پراگند هر سو هیونی دوان
|
|
یکی مرد هشیار روشن روان
|
ببینید گفت از چپ و دست راست
|
|
که بالا و پهنای لشکر کجاست
|
چو بازآمد از هر سوی رزمساز
|
|
چنین گفت با شاه گردن فراز
|
که چندین سپه را برین دشت جنگ
|
|
علف باید و ساز و جای درنگ
|
ز یک سو بدریای گیلان رهست
|
|
چراگاه اسبان و جای نشست
|
بدین روی جیحون و آب روان
|
|
خورش آورد مرد روشن روان
|
میان اندرون ریگ و دشت فراخ
|
|
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ
|
دلش تازهتر گشت زان آگهی
|
|
بیامد بدرگاه شاهنشهی
|
سپهدار خود دیده بد روزگار
|
|
نرفتی بگفتار آموزگار
|
بیاراست قلب و جناح سپاه
|
|
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
|
همان ساقه و جایگاه بنه
|
|
همان میسره راست با میمنه
|
بیاراست لشکر گهی شاهوار
|
|
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
|
نگه کدر بر قلبگه جای خویش
|
|
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
|
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
|
|
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
|
بلشکر چنو نامداری نبود
|
|
بهر کار چون او سواری نبود
|
برانگیختی اسب و دم پلنگ
|
|
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ
|
همان نیزهی آهنین داشتی
|
|
بورد بر کوه بگذاشتی
|
پشنگست نامش پدر شیده خواند
|
|
که شیده بخورشید تابنده ماند
|
ز گردان گردنکشان صد هزار
|
|
بدو داد شاه از در کارزار
|
همان میسره جهن را داد و گفت
|
|
که نیک اخترت باد هر جای جفت
|
که باشد نگهبان پشت پشنگ
|
|
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
|
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد
|
|
یکی تیزتر بود ایلای گرد
|
نبیره جهاندار فراسیاب
|
|
که از پشت شیران ربودی کباب
|
دو جنگی ز توران سواران بدند
|
|
بدل یک بیک کوه ساران بدند
|
سوی میمنه لشکری برگزید
|
|
که خورسید گشت از جهان ناپدید
|
قراخان سالار چارم پسر
|
|
کمر بست و آمد بپیش پدر
|
بدو داد ترک چگل سی هزار
|
|
سواران و شایستهی کارزار
|
طرازی و غزی و خلخ سوار
|
|
همان سی هزار آزموده سوار
|
که سالارشان بود پنجم پسر
|
|
یکی نامور گرد پرخاشخر
|
ورا خواندندی گو گردگیر
|
|
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر
|
دمور و جرنجاش با او برفت
|
|
بیاری جهن سرافراز تفت
|
ز گردان و جنگ آوران سی هزار
|
|
برفتند با خنجر کارزار
|
جهاندیده نستوه سالارشان
|
|
پشنگ دلاور نگهدارشان
|
همان سی هزار از یلان ترکمان
|
|
برفتند با گرز و تیر و کمان
|
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
|
|
که با خون یکی داشتی آب جوی
|
وزان نامور تیغ زن سی هزار
|
|
گزین کرد شاه از در کارزار
|
سپهبد چو گرسیوز پیلتن
|
|
جهانجوی و سالار آن انجمن
|
بدو داد پیلان و سالارگاه
|
|
سر نامداران و پشت سپاه
|
ازان پس گزید از یلان ده هزار
|
|
که سیری ندادند کس از کارزار
|
بفرمود تا در میان دو صف
|
|
بوردگاه بر لب آورده کف
|
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
|
|
دل و پشت ایرانیان بشکنند
|
سوی باختر بود پشت سپاه
|
|
شب آمد به پیلان ببستند راه
|
چنین گفت سالار گیتی فروز
|
|
که دارد سپه چشم بر نیمروز
|
چو آگاه شد شهریار جهان
|
|
ز گفتار بیدار کار آگهان
|
ز ترکان وز کار افراسیاب
|
|
که لشکرگه آورد زین روی آب
|
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
|
|
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
|
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند
|
|
همه گفتنی پیش ایشان براند
|
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
|
|
بزرگان ایران چنانچون سزید
|
چشیده بسی از جهان شور و تلخ
|
|
بیاری گستهم نوذر ببلخ
|
باشکش بفرمود تا سوی زم
|
|
برد لشکر و پیل و گنج درم
|
بدان تا پس اندر نیاید سپاه
|
|
کند رای شیران ایران تباه
|
ازان پس یلان را همه برنشاند
|
|
بزد کوس رویین و لشکر براند
|
همی رفت با رای و هوش و درنگ
|
|
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
|
سپهدار چون در بیابان رسید
|
|
گرازیدن و ساز و لشکر بدید
|
سپه را گذر سوی خورازم بود
|
|
همه رنگ و دشت از در رزم بود
|
بچپ بر دهستان و بر راست آب
|
|
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
|
چو خورشید سر زد ز برج بره
|
|
بیاراست روی زمین یکسره
|
سپهدار ترکان سپه را بدید
|
|
بزد نای رویین و صف برکشید
|
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
|
|
همه برنهادند ز آهن کلاه
|
چو خسرو بدید آن سپاه نیا
|
|
دل پادشا شد پر از کیمیا
|
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
|
|
ز لشکر بسی نامبردار نیو
|
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
|
|
بیابان نگه گرد و بیراه و راه
|
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
|
|
همان ژنده پیلان و مردان گرد
|
بگرد سپه بر یکی کنده کرد
|
|
طلایه بهر سو پراگنده کرد
|
شب آمد بکنده در افگند آب
|
|
بدان سو که بد روی افراسیاب
|
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
|
|
از ایشان یکی را نجنبید لب
|
تو گفتی که روی زمین آهنست
|
|
ز نیزه هوا نیز در جوشنست
|
ازین روی و زان روی بر پشت زین
|
|
پیاده بپیش اندرون همچنین
|
تو گفتی جهان کوه آهن شدست
|
|
همان پوشش چرخ جوشن شدست
|
ستاره شمر پیش دو شهریار
|
|
پر اندیشه و زیجها برکنار
|
همی باز جستند راز سپهر
|
|
بصلاب تا بر که گردد بمهر
|
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
|
|
ستاره شمر سخت بیچاره بود
|
بروز چهارم چو شد کار تنگ
|
|
بپیش پدر شد دلاور پشنگ
|
بدو گفت کای کدخدای جهان
|
|
سرافراز بر کهتران و مهان
|
بفر تو زیر فلک شاه نیست
|
|
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
|
شود کوه آهن چو دریای آب
|
|
اگر بشنود نام افرسیاب
|
زمین بر نتابد سپاه ترا
|
|
نه خورشید تابان کلاه ترا
|
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
|
|
جزین بیپدر بد گوهر خویش تو
|
سیاوش را چون پسر داشتی
|
|
برو رنج و مهر پدر داشتی
|
یکی باد ناخوش ز روی هوا
|
|
برو برگذشتی نبودی روا
|
ازو سیر گشتی چو کردی درست
|
|
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
|
گر او را نکشتی جهاندار شاه
|
|
بدو باز گشتی نگین و کلاه
|
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ
|
|
نباید به گیتی فراوان درنگ
|
هر آن کس که نیکی فرامش کند
|
|
همی رای جان سیاوش کند
|
بپروردی این شوم ناپاک را
|
|
پدروار نسپردیش خاک را
|
همی داشتی تا بر آورد پر
|
|
شد از مهر شاه از در تاج زر
|
ز توران چو مرغی بایران پرید
|
|
تو گفتی که هرگز نیا را ندید
|
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
|
|
بدان بیوفا ناسزاوار مرد
|
همه مهر پیران فراموش کرد
|
|
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
|
همی بود خامش چو آمد به مشت
|
|
چنان مهربان پهلوان را بکشت
|
از ایران کنون با سپاهی به جنگ
|
|
بیامد به پیش نیا تیزچنگ
|
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه
|
|
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
|
ز خویشان جز از جان نخواهد همی
|
|
سخن را ازین در نکاهد همی
|
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست
|
|
بدیت راست گفتار من بر گواست
|
از ایرانیان نیست چندین سخن
|
|
سپه را چنین دل شکسته مکن
|
بدیشان چباید ستاره شمر
|
|
بشمشیر جویند مردان هنر
|
سواران که در میمنه با منند
|
|
همه جنگ را یکدل و یکتند
|
چو دستور باشد مرا پادشا
|
|
از ایشان نمانم یکی پارسا
|
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر
|
|
نه اندیشم از کنده و آبگیر
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
سخن هرچ گفتی همه راست بود
|
|
جز از راستی را نباید شنود
|
ولیکن تو دانی که پیران گرد
|
|
بگیتی همه راه نیکی سپرد
|
نبد در دلش کژی و کاستی
|
|
نجستی به جز خوبی و راستی
|
همان پیل بد روز جنگ او به زور
|
|
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
|
برادرش هومان پلنگ نبرد
|
|
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
|
ز ترکان سواران کین صدهزار
|
|
همه نامجوی از در کارزار
|
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
|
|
من ایدر نوان با غم و با خروش
|
ازان کو برین دشت کین کشته شد
|
|
زمین زیر او چو گل آغشته شد
|
همه مرز توران شکسته دلند
|
|
ز تیمار دل را همی بگسلند
|
نبینند جز مرگ پیران بخواب
|
|
نخواند کسی نام افراسیاب
|
بباشیم تا نامداران ما
|
|
مهان و ز لشکر سواران ما
|
ببینند ایرانیان را بچشم
|
|
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
|
هم ایرانیان نیز چندین سپاه
|
|
ببینند آیین تخت و کلاه
|
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم
|
|
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
|
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ
|
|
شکستی بود باد ماند بچنگ
|
مبارز پراگنده بیرون کنیم
|
|
از ایشان بیابان پر از خون کنیم
|
چنین داد پاسخ که ای شهریار
|
|
چو زین گونه جویی همی کارزار
|
نخستین ز لشکر مبارز منم
|
|
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
|
کسی را ندانم که روز نبرد
|
|
فشاند بر اسب من از دور گرد
|
مرا آرزو جنگ کیخسروست
|
|
که او در جهان شهریار نوست
|
اگر جوید او بی گمان جنگ من
|
|
رهایی نیابد ز چنگال من
|
دل و پشت ایشان شکسته شود
|
|
بارن انجمن کار بسته شود
|
و گر دیگری پیشم آید به جنگ
|
|
بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ
|
بدو گفت کای کار نادیده مرد
|
|
شهنشاه کی جوید از تو نبرد
|
اگر جویدی هم نبردش منم
|
|
تن و نام او زیر پای افگنم
|
گر او با من آید بوردگاه
|
|
برآساید از جنگ هر دو سپاه
|
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
|
|
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
|
پسر پنج زندهست پیشت بپای
|
|
نمانیم تا تو کنی رزم رای
|
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
|
|
که تو جنگ او را کنی پیشدست
|
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد
|
|
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
|
از ایدر برو تا میان سپاه
|
|
ازیشان یکی مرد دانا بخواه
|
بکیخسرو از من پیامی رسان
|
|
که گیتی جز این دارد آیین و سان
|
نبیره که رزم آورد با نیا
|
|
دلش بر بدی باشد و کیمیا
|
چنین بود رای جهان آفرین
|
|
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
|
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
|
|
شد از آموزگاران سرش گشته شد
|
گنه گر مرا بود پیران چه کرد
|
|
چو رویین و لهاک وفرشیدورد
|
که بر پشت زینشان ببایست بست
|
|
پر از خون بکردار پیلان مست
|
گر ایدونک گویم که تو بدتنی
|
|
بد اندیش وز تخم آهرمنی
|
بگوهر نگه کن بتخمه منم
|
|
نکوهش همی خویشتن را کنم
|
تو این کین بگودرز و کاوس مان
|
|
که پیش من آرند لشکر دمان
|
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
|
|
وگر پیر گشتم دگر سان شدم
|
همه ریگ و دریا مرا لشکرند
|
|
همه نره شیرند و کنداورند
|
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
|
|
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
|
ولیکن همی ترسم از کردگار
|
|
ز خون ریختن وز بد روزگار
|
که چندین سرنامور بیگناه
|
|
جدا گردد از تن بدین رزمگاه
|
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
|
|
نگردی همانا که آیدت ننگ
|
چو با من بسوگند پیمان کنی
|
|
بکوشی که پیمان من نشکنی
|
بدین کار باشم ترا رهنمای
|
|
که گنج و سپاهت بماند بجای
|
چو کار سیاوش فرامش کنی
|
|
نیارا بتوران برامش کنی
|
برادر بود جهن و جنگی پشنگ
|
|
که در جنگ دریا کند کوه سنگ
|
هران بوم و برکان ز ایران نهی
|
|
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی
|
ز گنج نیاکان ما هرچ هست
|
|
ز دینار وز تاج و تخت و نشست
|
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
|
|
که میراث ماند از نیا زادشم
|
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
|
|
ز چیزی که باید ز بهر سپاه
|
فرستم همه همچنین پیش تو
|
|
پسر پهلوان و پدر خویش تو
|
دو لشکر برآساید از رنج رزم
|
|
همه روز ما بازگردد ببزم
|
ور ایدونک جان ترا اهرمن
|
|
بپیچد همی تا بپوشی کفن
|
جز از رزم و خون کردنت رای نیست
|
|
بمغز تو پند مرا جای نیست
|
تو از لشکر خویش بیرون خرام
|
|
مگر خود برآیدت ازین کار کام
|
بگردیم هر دو بوردگاه
|
|
بر آساید از جنگ چندین سپاه
|
چو من کشته آیم جهان پیش تست
|
|
سپه بندگان و پسر خویش تست
|
و گر تو شوی کشته بر دست من
|
|
کسی را نیازارم از انجمن
|
سپاه تو در زینهار منند
|
|
همه مهترانند و یار منند
|
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ
|
|
نتابی تو با کار دیده نهنگ
|
کمر بسته پیش تو آید پشنگ
|
|
چو جنگ آوری او نسازد درنگ
|
پدر پیر شد پایمردش جوان
|
|
جوانی خردمند و روشنروان
|
بوردگه با تو جنگ آورد
|
|
دلیرست و جنگ پلنگ آورد
|
ببینیم تا بر که گردد سپهر
|
|
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
|
ورایدونک با او نجویی نبرد
|
|
دگرگونه خواهی همی کار کرد
|
بمان تا بیاساید امشب سپاه
|
|
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
|
ز لشکر گزینیم جنگاوران
|
|
سرافراز با گرزهای گران
|
زمین را ز خون رود دریا کنیم
|
|
ز بالای بد خواه پهنا کنیم
|
دوم روز هنگام بانگ خروس
|
|
ببندیم بر کوههی پیل کوس
|
سران را به یاری برون آوریم
|
|
بجوی اندرون آب و خون آوریم
|
چو بد خواه پیغام تو نشنود
|
|
بپیچد بدین گفتها نگرود
|
بتنها تن خویش ازو رزم خواه
|
|
بدیدار دوراز میان سپاه
|
پسر آفرین کرد و آمد برون
|
|
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
|
گزین کرد از موبدان چار مرد
|
|
چشیده بسی از جهان گرم و سرد
|
وزان نامداران لشکر هزار
|
|
خردمند و شایستهی کارزار
|
بره چون طلایه بدیدش ز دور
|
|
درفش و سنان سواران تور
|
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو
|
|
زناکاردیده جوانان نو
|
بره با طلایه بر آویختند
|
|
بنام از پی شیده خون ریختند
|
تنی چند از ایرانیان خسته شد
|
|
وزان روی پیکار پیوسته شد
|
هم اندر زمان شیده آنجا رسید
|
|
نگهبان ایرانیان را بدید
|
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ
|
|
همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ
|
بایرانیان گفت نزدیک شاه
|
|
سواری فرستید با رسم و راه
|
بگوید که روشن دلی شیده نام
|
|
بشاه آوریدست چندی پیام
|
از افراسیاب آن سپهدار چین
|
|
پدر مادر شاه ایران زمین
|
سواری دمان از طلایه برفت
|
|
بر شاه ایران خرامید تفت
|
که پیغمبر شاهتوران سپاه
|
|
گوی بر منش بر درفشی سیاه
|
همی شیده گوید که هستم بنام
|
|
کسی بایدم تا گزارم پیام
|
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
|
|
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
|
چنین گفت کین شیده خال منست
|
|
ببالا و مردی همال منست
|
نگه کرد گردنکشی زان میان
|
|
نبد پیش جز قارن کاویان
|
بدو گفت رو پیش او شادکام
|
|
درودش ده از ما و بشنو پیام
|
چو قارن بیامد ز پیش سپاه
|
|
بدید آن درفشان درفش سیاه
|
چو آمد بر شیده دادش درود
|
|
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
|
جوان نیز بگشاد شیرین زبان
|
|
که بیدار دل بود و روشن روان
|
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
|
|
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
|
چو بشنید قارن سخنهای نغز
|
|
ازان نامور بخرد پاک مغز
|
بیامد بر شاه ایران بگفت
|
|
که پیغامها با خرد بود جفت
|
چو بشنید خسرو ز قارن سخن
|
|
بیاد آمدش گفتهای کهن
|
بخندید خسرو ز کار نیا
|
|
ازان جستن چاره و کیمیا
|
ازان پس چنین گفت کافراسیاب
|
|
پشیمان شدست از گذشتن ز آب
|
ورا چشم بی آب و لب پر سخن
|
|
مرا دل پر از دردهای کهن
|
بکوشد که تا دل بپیچاندم
|
|
ببیشی لشکر بترساندم
|
بدان گه که گردنده چرخ بلند
|
|
نگردد ببایست روز گزند
|
کنون چارهی ما جزین نیست روی
|
|
که من دل پر از کین شوم پیش اوی
|
بگردم بورد با او بجنگ
|
|
بهنگام کوشش نسازم درنگ
|
همه بخردان و ردان سپاه
|
|
بواز گفتند کین نیست راه
|
جهاندیده پردانش افراسیاب
|
|
جز از چاره جستن نبیند بخواب
|
نداند جز از تنبل و جادویی
|
|
فریب و بداندیشی و بدخویی
|
ز لشکر کنون شیده را برگزید
|
|
که این دید بند بدی را کلید
|
همی خواهد از شاه ایران نبرد
|
|
بدان تا کند روز ما را بدرد
|
تو بر تیزی او دلیری مکن
|
|
از ایران وز تاج سیری مکن
|
وگر شیده از شاه جوید نبرد
|
|
بورد گستاخ با او مگرد
|
بدست تو گر شیده گردد تباه
|
|
یکی نامور کم شود زان سپاه
|
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
|
|
ز ایران برآید یکی تیره خاک
|
یکی زنده از ما نماند بجای
|
|
نه شهر و بر و بوم ایران بپای
|
کسی نیست ما را ز تخم کیان
|
|
که کین را ببندد کمر بر میان
|
نیای تو پیری جهاندیده است
|
|
بتوران و چین در پسندیده است
|
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
|
|
ز بیچارگی جست خواهد نبرد
|
همی گوید اسبان و گنج درم
|
|
که بنهاد تور از پی زادشم
|
همان تخت شاهی و تاج سران
|
|
کمرهای زرین و گرز گران
|
سپارد بگنج تو از گنج خویش
|
|
همی باز خرد بدین رنج خویش
|
هران شهر کز مرزایران نهی
|
|
همی کرد خواهد ز ترکان تهی
|
بایران خرامیم پیروز و شاد
|
|
ز کار گذشته نگیریم یاد
|
برین گفته بودند پیر و جوان
|
|
جز از نامور رستم پهلوان
|
که رستم همی ز آشتی سربگاشت
|
|
ز درد سیاوش بدل کینه داشت
|
همی لب بدندان بخوایید شاه
|
|
همی کرد خیره بدیشان نگاه
|
وزان پس چنین گفت کین نیست راه
|
|
بایران خرامیم زین رزمگاه
|
کجا آن همه رستم و سوگند ما
|
|
همان بدره و گفته و پند ما
|
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
|
|
بماند جهان گردد از وی خراب
|
بکاوس یکسر چه پوزش بریم
|
|
بدین دیدگان چو بدو بنگریم
|
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت
|
|
چه آمد بتور از پی تاج و تخت
|
سیاوش را نیز بر بیگناه
|
|
بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
|
فریبنده ترکی ازان انجمن
|
|
بیامد خرامان بنزدیک من
|
گر از من همی جست خواهد نبرد
|
|
شارا چرا شد چنین روی زرد
|
همی از شما این شگفت آیدم
|
|
همان کین پیشین بیفزایدم
|
گمانی نبردم که ایرانیان
|
|
گشایند جاوید زین کین میان
|
کسی را ندیدم ز ایران سپاه
|
|
که افگنده بود اندرین رزمگاه
|
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
|
|
بگفت فریبنده افراسیاب
|
چو ایرانیان این سخنها ز شاه
|
|
شنیدند و پیچان شدند از گناه
|
گرفتند پوزش که ما بندهایم
|
|
هم از مهربانی سرافگندهایم
|
نخواهد شهنشاه جز نام نیک
|
|
وگر کارها را سرانجام نیک
|
ستوده جهاندار برتر منش
|
|
نخواهد که بر مابود سرزنش
|
که گویند از ایران سواری نبود
|
|
که یارست با شیده رزم آزمود
|
که آمد سواری بدشت نبرد
|
|
جز از شاهشان این دلیری نکرد
|
نخواهد مگر خسرو موبدان
|
|
که بر ما بود ننگ تا جاودان
|
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
|
|
که ای موبدان نماینده راه
|
بدانید کاین شیده روز نبرد
|
|
پدر را ندارد بهامون بمرد
|
سلیحش پدر کرده از جادویی
|
|
ز کژی و بی راهی و بدخویی
|
نباشد سلیح شما کارگر
|
|
بدان جوشن و خود پولادبر
|
همان اسبش از باد دارد نژاد
|
|
بدل همچو شیر و برفتن چو باد
|
کسی را که یزدان ندادست فر
|
|
نباشدش با چنگ او پای و پر
|
همان با شما او نیاید بجنگ
|
|
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
|
نبیره فریدون و پور قباد
|
|
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد
|
بسوزم برو تیره جان پدرش
|
|
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
|
دلیران و شیران ایران زمین
|
|
همه شاه را خواندند آفرین
|
بفرمود تا قارن نیکخواه
|
|
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
|
که این کار ما دیر و دشوار گشت
|
|
سخنها ز اندازه اندر گذشت
|
هنر یافته مرد سنگی بجنگ
|
|
نجوید گه رزم چندین درنگ
|
کنون تا خداوند خورشید و ماه
|
|
کراشاد دارد بدین رزمگاه
|
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج
|
|
که بر کس نماند سرای سپنج
|
بزور جهان آفرین کردگار
|
|
بدیهیم کاوس پروردگار
|
که چندان نمانم شما را زمان
|
|
که بر گل جهد تندباد خزان
|
بدان خواسته نیست ما را نیاز
|
|
که از جور و بیدادی آمد فراز
|
کرا پشت گرمی بیزدان بود
|
|
همیشه دل و بخت خندان بود
|
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
|
|
همان تخت و زرین کلاهت مراست
|
پشنگ آمد و خواست از من نبرد
|
|
زرهدار بی لشکر و دار و برد
|
سپیدهدمان هست مهمان من
|
|
بخنجر ببیند سرافشان من
|
کسی را نخواهم ز ایران سپاه
|
|
که با او بگردد بوردگاه
|
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
|
|
برآرم بفرجام ازو رستخیز
|
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ
|
|
نسازم برین سان که گفتی درنگ
|
مبارز خروشان کنیم از دور روی
|
|
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
|
ازان پس یلان را همه همگروه
|
|
بجنگ اندر آریم بر سان کوه
|
چو این گفت باشی به شیده بگوی
|
|
که ای کم خرد مهتر کامجوی
|
نه تنها تو ایدر بکام آمدی
|
|
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
|
نه از بهر پیغام افراسیاب
|
|
که کردار بد کرد بر تو شتاب
|
جهاندارت انگیخت از انجمن
|
|
ستودانت ایدر بود هم کفن
|
گزند آیدت زان سر بیگزند
|
|
که از تن بریدند چون گوسفند
|
بیامد دمان قارن از نزد شاه
|
|
بنزد یکی آن درفش سیاه
|
سخن هرچ بشنید با او بگفت
|
|
نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت
|
بشد شیده نزدیک افراسیاب
|
|
دلش چون بر آتش نهاده کباب
|
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
|
|
غمی گشت و برزد یکی تیز دم
|
ازان خواب کز روزگار دراز
|
|
بدید و ز هر کس همی داشت راز
|
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
|
|
بدانست کامد بتنگی نشیب
|
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
|
|
ز افگنده مردان نیابند راه
|
بشیده چنین گفت کز بامداد
|
|
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
|
بدین رزم بشکست گویی دلم
|
|
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
|
پسر گفت کای شاه ترکان و چین
|
|
دل خویش را بد مکن روز کین
|
چو خورشید فردا بر آرد درفش
|
|
درفشان کند روی چرخ بنفش
|
من و خسرو و دشت آوردگاه
|
|
برانگیزم از شاه گرد سیاه
|
چو روشن شد آن چادر لاژورد
|
|
جهان شد به کردار یاقوت زرد
|
نشست از بر اسب چنگی پشنگ
|
|
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ
|
بجوشن بپوشید روشن برش
|
|
ز آهن کلاه کیان بر سرش
|
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ
|
|
خرامان بیامد بسان پلنگ
|
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
|
|
یکی نامداری بشد نزد شاه
|
که آمد سواری میان دو صف
|
|
سرافراز و جوشان و تیغی بکف
|
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
|
|
درفش بزرگی برآورد راست
|
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
|
|
درفشش برهام گودرز داد
|
همه لشکرش زار و گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
خروشی بر آمد که ای شهریار
|
|
بهن تن خویش رنجه مدار
|
شهان را همه تخت بودی نشست
|
|
که بر کین کمر بر میان تو بست
|
که جز خاک تیره نشستش مباد
|
|
بهیچ آرزو کام و دستش مباد
|
سپهدار با جوشن و گرز و خود
|
|
بلشکر فرستاد چندی درود
|
که یک تن مجنبید زین رزمگاه
|
|
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
|
نباید که جوید کسی جنگ و جوش
|
|
برهام گودرز دارید گوش
|
چو خورشید بر چرخ گردد بلند
|
|
ببینید تا بر که آید گزند
|
شما هیچ دل را مدارید تنگ
|
|
چنینست آغاز و فرجام جنگ
|
گهی بر فراز و گهی در نشیب
|
|
گهی شادکامی گهی با نهیب
|
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
|
|
که دریافتی روز تگ باد را
|
میان بسته با نیزه و خود و گبر
|
|
همی گرد اسبش بر آمد بابر
|
میان دو صف شیده او را بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر بر کشید
|
بدو گفت پور سیاوش رد
|
|
توی ای پسندیدهی پرخرد
|
نبیره جهاندار توران سپاه
|
|
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
|
جز آنی که بر تو گمانی برد
|
|
جهاندیدهیی کو خرد پرورد
|
اگر مغز بودیت با خال خویش
|
|
نکردی چنین جنگ را دست پیش
|
اگر جنگجویی ز پیش سپاه
|
|
برو دور بگزین یکی رزمگاه
|
کز ایران و توران نبینند کس
|
|
نخواهیم یاران فریادرس
|
چنین داد پاسخ بدو شهریار
|
|
که ای شیر درنده در کارزار
|
منم داغدل پور آن بیگناه
|
|
سیاوش که شد کشته بر دست شاه
|
بدین دشت از ایران به کین آمدم
|
|
نه از بهر گاه و نگین آمدم
|
ز پیش پدر چونک برخاستی
|
|
ز لشکر نبرد مرا خواستی
|
مرا خواستی کس نبودی روا
|
|
که پیشت فرستادمی ناسزا
|
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
|
|
بدیدار دور از میان سپاه
|
نهادند پیمان که از هر دو روی
|
|
بیاری نیاید کسی کینهجوی
|
هم اینها که دارند با ما درفش
|
|
ز بد روی ایشان نگردد بنفش
|
برفتند هر دو ز لشکر بدور
|
|
چنانچون شود مرد شادان بسور
|
بیابان که آن از در رزم بود
|
|
بدانجایگه مرز خوارزم بود
|
رسیدند جایی که شیر و پلنگ
|
|
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
|
نپرید بر آسمانش عقاب
|
|
ازو بهرهای شخ و بهری سراب
|
نهادند آوردگاهی بزرگ
|
|
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
|
سواران چو شیران اخته زهار
|
|
که باشند پر خشم روز شکار
|
بگشتند با نیزههای دراز
|
|
چو خورشید تابنده گشت از فراز
|
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان
|
|
پر از آب برگستوان و عنان
|
برومی عمود و بشمشیر و تیر
|
|
بگشتند با یکدگر ناگزیر
|
زمین شد ز گرد سواران سیاه
|
|
نگشتند سیر اندر آوردگاه
|
چو شیده دل و زور خسرو بدید
|
|
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
|
بدانست کان فره ایزدیست
|
|
ازو بر تن خویش باید گریست
|
همان اسبش از تشنگی شد غمی
|
|
بنیروی مرد اندر آمد کمی
|
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
|
|
که گر شاه را گویم اندر نبرد
|
بیا تا به کشتی پیاده شویم
|
|
ز خوی هر دو آهار داده شویم
|
پیاده نگردد که عار آیدش
|
|
ز شاهی تن خویش خوار آیدش
|
بدین چاره گر زو نیابم رها
|
|
شدم بی گمان در دم اژدها
|
بدو گفت شاها بتیغ و سنان
|
|
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
|
پیاه به آید که جوییم جنگ
|
|
بکردار شیران بیازیم چنگ
|
جهاندار خسرو هم اندر زمان
|
|
بدانست اندیشهی بدگمان
|
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
|
|
نبیره فریدون و پور پشگ
|
گر آسوده گردد تن آسان کند
|
|
بسی شیر دلرا هراسان کند
|
اگر من پیاده نگردم به جنگ
|
|
به ایرانیان بر کند جای تنگ
|
بدو گفت رهام کای تاجور
|
|
بدین کار ننگی مگردان گهر
|
چو خسرو پیاده کند کارزار
|
|
چه باید بر این دشت چندین سوار
|
اگر پای بر خاک باید نهاد
|
|
من از تخم کشواد دارم نژاد
|
بمان تا شوم پیش او جنگساز
|
|
نه شاه جهاندار گردن فراز
|
برهام گفت آن زمان شهریار
|
|
که ای مهربان پهلوان سوار
|
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
|
|
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
|
ترا نیز با رزم او پای نیست
|
|
بترکان چنو لشکر آرای نیست
|
یکی مرد جنگی فریدون نژاد
|
|
که چون او دلاور ز مادر نزاد
|
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
|
|
پیاده بسازیم جنگ پلنگ
|
وزان سو بر شیده شد ترجمان
|
|
که دوری گزین از بد بدگمان
|
جز از بازگشتن ترا رای نیست
|
|
که با جنگ خسرو ترا پای نیست
|
بهنگام کردن ز دشمن گریز
|
|
به از کشتن و جستن رستخیز
|
بدان نامور ترجمان شیده گفت
|
|
که آورد مردان نشاید نهفت
|
چنان دان که تا من ببستم کمر
|
|
همی برفرازم بخورشید سر
|
بدین زور و این فره و دستبرد
|
|
ندیدم بوردگه نیز گرد
|
ولیکن ستودان مرا از گریز
|
|
به آید چو گیرم بکاری ستیز
|
هم از گردش چرخ بر بگذرم
|
|
وگر دیدهی اژدها بسپرم
|
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
|
|
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
|
ندانم من این زور مردی ز چیست
|
|
برین نامور فره ایزدیست
|
پیاده مگر دست یابم بدوی
|
|
بپیکار خون اندر آرم بجوی
|
بشیده چنین گفت شاه جهان
|
|
که ای نامدار از نژاد مهان
|
ز تخم کیان بی گمان کس نبود
|
|
که هرگز پیاده نبرد آزمود
|
ولیکن ترا گرد چنینست کام
|
|
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
|
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
|
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
|
برهام داد آن گرانمایه اسب
|
|
پیاده بیامد چو آذرگشسب
|
پیاده چو از دور دیدش پشنگ
|
|
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
|
بهامون چو پیلان بر آویختند
|
|
همی خاک با خون برآمیختند
|
چو شیده بدید آن بر و برز شاه
|
|
همان ایزدی فر و آن دستگاه
|
همی جست کید مگر زو رها
|
|
که چون سر بشد تن نیارد بها
|
چو آگاه شد خسرو از روی اوی
|
|
وزان زور و آن برز بالای اوی
|
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
|
|
برآورد و زد بر زمین بر درشت
|
همه مهرهی پشت او همچو نی
|
|
شد از درد ریزان و بگسست پی
|
یکی تیغ تیز از میان بر کشید
|
|
سراسر دل نامور بر درید
|
برو کرد جوشن همه چاک چاک
|
|
همی ریخت بر تارک از درد خاک
|
برهام گفت این بد بدسگال
|
|
دلیر و سبکسر مرا بود خال
|
پس از کشتنش مهربانی کنید
|
|
یکی دخمهی خسروانی کنید
|
تنش را بمشک و عبیر و گلاب
|
|
بشویی مغزش بکافور ناب
|
بگردنش بر طوق مشکین نهید
|
|
کله بر سرش عنبرآگین نهید
|
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
|
|
بدید آن تن نامبردار شاه
|
که با خون ازان ریگ برداشتند
|
|
سوی لشکر شاه بگذاشتند
|
بیامد خروشان بنزدیک شاه
|
|
که ای نامور دادگر پیشگاه
|
یکی بنده بودم من او را نوان
|
|
نه جنگی سواری و نه پهلوان
|
بمن بر ببخشای شاها بمهر
|
|
که از جان تو شاد بادا سپهر
|
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من
|
|
نیا را بگو اندر آن انجمن
|
زمین را ببوسید و کرد آفرین
|
|
بسیچید ره سوی سالار چین
|
وزان دشت کیخسرو کینهجوی
|
|
سوی لشکر خویش بنهاد روی
|
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
|
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه
|
بیامد همانگاه گودرز و گیو
|
|
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو
|
همه بوسه دادند پیشش زمین
|
|
بسی شاه را خواندند آفرین
|
وزان روی ترکان دو دیده براه
|
|
که شویده کی آید ز آوردگاه
|
سواری همی شد بران ریگ نرم
|
|
برهنه سر و دیده پر خون و گرم
|
بیامد بنزدیک افراسیاب
|
|
دل از درد خسته دو دیده پر آب
|
برآورد پوشیده راز از نهفت
|
|
همه پیش سالار ترکان بگفت
|
جهاندار گشت از جهان ناامید
|
|
بکند آن چو کافور موی سپید
|
بسر بر پراگند ریگ روان
|
|
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
|
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
|
|
بر و جامه و دل همه بردرید
|
چنین گفت با مویه افراسیاب
|
|
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
|
مرا اندرین سوگ یاری کنید
|
|
همه تن بتن سوگواری کنید
|
نه بیند سر تیغ ما را نیام
|
|
نه هرگز بوم زین سپس شادکام
|
ز مردم شمر ار ز دام و دده
|
|
دلی کو نباشد بدرد آژده
|
مبادا بدان دیده در آب و شرم
|
|
که از درد ما نیست پر خون گرم
|
ازان ماهدیدار جنگی سوار
|
|
ازان سروبن بر لب جویبار
|
همی ریخت از دیده خونین سرشک
|
|
ز دردی که درمان نداند پزشک
|
همه نامداران پاسخگزار
|
|
زبان برگشادند بر شهریار
|
که این دادگر بر تو آسان کناد
|
|
بداندیش را دل هراسان کناد
|
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
|
|
شب و روز بر درد و کین پشنگ
|
سپه را همه دل خروشان کنیم
|
|
باوردگه بر سر افشان کنیم
|
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
|
|
کنون کینه بر کین بیفزود نیز
|
سپه دل شکسته شد از بهر شاه
|
|
خروشان و جوشان همه رزمگاه
|
چو خورشید برزد سر از برج گاو
|
|
ز هامون برآمد خروش چکاو
|
تبیره برآمد ز هر دو سرای
|
|
همان ناله بوق باکرنای
|
ز گردان شمشیرزن سی هزار
|
|
بیاورد جهن از در کارزار
|
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان
|
|
بفرمود تا قارن کاویان
|
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
|
|
ازو گشت جهن دلاور ستوه
|
سوی راست گستهم نوذر چو گرد
|
|
بیامد دمان با درفش نبرد
|
جهان شد ز گرد سواران بنفش
|
|
زمین پرسپاه و هوا پر درفش
|
بجنبید خسرو ز قلب سپاه
|
|
هم افراسیاب اندران رزمگاه
|
بپیوست جنگی کزان سان نشان
|
|
ندادند گردان گردنکشان
|
بکشتند چندان ز توران سپاه
|
|
که دریای خون گشت آوردگاه
|
چنین بود تا آسمان تیره گشت
|
|
همان چشم جنگاوران خیره گشت
|
چو پیروز شد قارن رزم زن
|
|
به جهن دلیر اندر آمد شکن
|
چو بر دامن کوه بنشست ماه
|
|
یلان بازگشتند ز آوردگاه
|
از ایرانیان شاد شد شهریار
|
|
که چیره شدند اندران کارزار
|
همه شب همی جنگ را ساختند
|
|
بخواب و بخوردن نپرداختند
|
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
|
|
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
|
سپاه دو لشکر کشیدند صف
|
|
همه جنگ را بر لب آورده کف
|
سپهدار ایران ز پشت سپاه
|
|
بشد دور با کهتری نیکخواه
|
چو لختی بیامد پیاده ببود
|
|
جهان آفرین را فراوان ستود
|
بمالید رخ را بران تیره خاک
|
|
چنین گفت کای داور داد و پاک
|
تو دانی کزو من ستم دیدهام
|
|
بسی روز بد را پسندیدهام
|
مکافات کن بدکنش را بخون
|
|
تو باشی ستم دیده را رهنمون
|
وزان جایگه با دلی پر ز غم
|
|
پر از کین سر از تخمه زادشم
|
بیامد خروشان بقلب سپاه
|
|
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
|
خروش آمد و نالهی گاودم
|
|
دم نای رویین و رویینه خم
|
وزان روی لشکر بکردار کوه
|
|
برفتند جوشان گروها گروه
|
سپاهی به کردار دریای آب
|
|
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
|
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
|
|
تو گفتی که دارد در و دشت پای
|
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
|
|
ز پیکان الماس و پر عقاب
|
ز بس نالهی بوق و گرد سپاه
|
|
ز بانگ سواران در آن رزمگاه
|
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
|
|
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
|
زمین پرزجوش و هوا پر خروش
|
|
هژبر ژیان را بدرید گوش
|
جهان سر بسر گفتی از آهنست
|
|
وگر آسمان بر زمین دشمنست
|
بهر جای بر توده چون کوه کوه
|
|
ز گردان و ایران و توران گروه
|
همه ریگ ارمان سر و دست و پای
|
|
زمین را همی دل برآمد ز جای
|
همه بوم شد زیر نعل اندرون
|
|
چو کرباس آهار داده بخون
|
وزان پس دلیران افراسیاب
|
|
برفتند بر سان کشتی بر آب
|
بصندوق پیلان نهادند روی تیر
|
|
کجا ناوکانداز بود اندروی
|
حصاری بد از پیل پیش سپاه
|
|
برآورده بر قلب و بر بسته راه
|
ز صندوق پیلان ببارید تیر
|
|
برآمد خروشیدن دار و گیر
|
برفتند گردان نیزهوران
|
|
هم از قلب لشکر سپاهی گران
|
نگه کرد افراسیاب از دو میل
|
|
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل
|
همه ژنده پیلان و لشکر براند
|
|
جهان تیره شد روشنایی نماند
|
خروشید کای نامداران جنگ
|
|
چه دارید بر خویش تن جای تنگ
|
ممانید بر پیش صندوق و پیل
|
|
سپاهست بیکار بر چند میل
|
سوی میمنه میسره برکشید
|
|
ز قلب و ز صندوق برتر کشید
|
بفرمود تا جهن رزم آزمای
|
|
رود با تگینال لشکر ز جای
|
برد دو هزار آزموده سوار
|
|
همه نیزهدار از در کارزار
|
بر مسیره شیر جنگی طبرد
|
|
بشد تیز با نامداران گرد
|
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
|
|
که خورشید گشت از جهان ناپدید
|
سوی آوه و سمنکنان کرد روی
|
|
که بودند شیران پرخاشجوی
|
بفرمود تا بر سوی میسره
|
|
بتابند چون آفتاب از بره
|
برفتند با نامور ده هزار
|
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
بشماخ سوری بفرمود شاه
|
|
که از نامداران ایران سپاه
|
گزین کن ز جنگ آوران دههزار
|
|
سواران گرد از در کارزار
|
میان دو صف تیغها بر کشید
|
|
مبینید کس را سر اندر کشید
|
دو لشکر برینسان بر آویختند
|
|
چنان شد که گفتی برآمیختند
|
چکاچاک برخاست از هر دو روی
|
|
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی
|
چو برخاست گرد از چپ و دست راست
|
|
جهاندار خفتان رومی بخواست
|
بیک سو کشیدند صندوق پیل
|
|
جهان شد بکردار دریای نیل
|
بجنبید با رستم از قبلگاه
|
|
منوشان خوزان لشکر پناه
|
برآمد خروشیدن بوق و کوس
|
|
بیک دست خسرو سپهدار طوس
|
بیاراسته کاویانی درفش
|
|
همه پهلوانان زرینه کفش
|
به درد دل از جای برخاستند
|
|
چپ شاه لشکر بیاراستند
|
سوی راستش رستم کینه جوی
|
|
زواره برادرش بنهاد روی
|
جهاندیده گودرز کشوادگان
|
|
بزرگان بسیار و آزادگان
|
ببودند بر دست رستم بپای
|
|
زرسب و منوشان فرخنده رای
|
برآمد ز آوردگاه گیر و دار
|
|
ندیدند ز آنگونه کس کارزار
|
همه ریگ پر خسته و کشته بود
|
|
کسی را کجا روز برگشته بود
|
ز بس کشته بردشت آوردگاه
|
|
همی راندند اسب بر کشته گاه
|
بیابان بکردار جیحون ز خون
|
|
یکی بی سر و دیگری سرنگون
|
خروش سواران و اسبان ز دشت
|
|
ز بانگ تبیره همی برگذشت
|
دل کوه گفتی بدرد همی
|
|
زمین با سواران بپرد هیم
|
سر بی تنان و تن بی سران
|
|
چرنگیدن گرزهای گران
|
درخشیدن خنجر و تیغ تیز
|
|
همی جست خورشید راه گریز
|
بدست منوچر بر میمنه
|
|
کهیلا که صد شیر بد یک تنه
|
جرنجاش بر میسره شد تباه
|
|
بدست فریبرز کاوس شاه
|
یکی باد و ابری سوی نیمروز
|
|
برآمد رخ هور گیتی فروز
|
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
|
|
ببارید خون اندر آوردگاه
|
بپوشید و روی زمین تیره گشت
|
|
همی دیده از تیرگی خیره گشت
|
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب
|
|
دل شاه ترکان بجست از نهیب
|
ز جوش سواران هر کشوری
|
|
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری
|
سواران شمشیر زن سی هزار
|
|
گزیده سوارن خنجر گزار
|
دگرگونه جوشن دگرگون درفش
|
|
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
|
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
|
|
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه
|
سپاهی فرستاد بر میمنه
|
|
گرانمایگان یکدل و یک تنه
|
سوی میسره همچنین لشکری
|
|
پراگنده بر هر سویی مهتری
|
سواران جنگاوران سی هزار
|
|
گزیده همه از در کارزار
|
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
|
|
بپیش برادر خرامید تفت
|
برادر چو روی برادر بدید
|
|
بنیرو شد و لشکر اندر کشید
|
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
|
|
بپوشید روی هوا را بتیر
|
چو خورشید را پشت باریک شد
|
|
ز دیدار شب روز تاریک شد
|
فریبنده گرسیوز پهلوان
|
|
بیامد بپیش برادر نوان
|
که اکنون ز گردان که جوید نبد
|
|
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد
|
سپه بازکش چون شب آمد مکوش
|
|
که اکنون برآید ز ترکان خروش
|
تو در جنگ باشی سپه در گریز
|
|
مکن با تن خویش چندین ستیز
|
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
|
|
ز تندی نبودش بگفتار گوش
|
برانگیخت اسب از میان سپاه
|
|
بیامد دمان با درفش سیاه
|
از ایرانیان چند نامی بکشت
|
|
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت
|
دو شاه دو کشور چنین کینه دار
|
|
برفتند با خوار مایه سوار
|
ندیدند گرسیوز و جهن روی
|
|
که او پیش خسرو شود رزمجوی
|
عنانش گرفتند و بر تافتند
|
|
سوی ریگ آموی بشتافتند
|
چنو بازگشت استقیلا چو گرد
|
|
بیامد که با شاه جوید نبرد
|
دمان شاه ایلا بپیش سپاه
|
|
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه
|
نبد کارگر نیزه بر جوشنش
|
|
نه ترس آمد اندر دل روشنش
|
چو خسرو دل و زور او را بدید
|
|
سبک تیغ تیز از میان برکشید
|
بزد بر میانش بدو نیم کرد
|
|
دل برز ایلا پر از بیم کرد
|
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
|
|
بدید آن دل و زور و آن دستگاه
|
بتاریکی اندر گریزان برفت
|
|
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
|
سپه چون بدیدند زو دستبرد
|
|
بورد گه بر نماند ایچ گرد
|
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
|
|
کجا پشت خود را بدیشان نمود
|
ز تورانیان او چو آگاه شد
|
|
تو گفتی برو روز کوتاه شد
|
چو آوردگه خوار بگذاشتند
|
|
بفرمود تا بانگ برداشتند
|
که این شیر مردی ز زنگ شبست
|
|
مرا باز گشتن ز تنگ شبست
|
گر ایدونک امروز یکبار باد
|
|
ترا جست و شادی ترا در گشاد
|
چو روشن کند روز روی زمین
|
|
درفش دلفروز ما را ببین
|
همه روی ایران چو دریا کنیم
|
|
ز خورشید تابان ثریا کنیم
|
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
|
|
بلکشر گه خویش رفتند باز
|
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
|
|
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
|
سپهدار ترکان بنه بر نهاد
|
|
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
|
طلایه بفرمود تا ده هزار
|
|
بود ترک بر گستوان ور سوار
|
چنین گفت با لشکر افراسیاب
|
|
که من چون گذر یابم از رود آب
|
دمادم شما از پسم بگذرید
|
|
بجیحون و زورق زمان مشمرید
|
شب تیره با لشکر افراسیاب
|
|
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
|
همه روی کشور به بی راه و راه
|
|
سراپرده و خیمه بد بی سپاه
|
سپیده چو از باختر بردمید
|
|
طلایه سپه را بهامون ندید
|
بیامد بمژده بر شهریار
|
|
که پردخته شد شاه زین کارزار
|
همه دشت خیمهست و پردهسرای
|
|
ز دشمن سواری نبینم بجای
|
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
|
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک
|
همی گفت کای روشن کردگار
|
|
جهاندار و بیدار و پروردگار
|
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
|
|
تو کردی دل و چشم بدخواه کور
|
ز گیتی ستمکاره را دور کن
|
|
ز بیمش همه ساله رنجور کن
|
چو خورشید زرین سپر برگرفت
|
|
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
|
جهاندار بنشست بر تخت عاج
|
|
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
|
نیایش کنان پیش او شد سپاه
|
|
که جاوید باد این سزاوار گاه
|
شد این لشکر از خواسته بینیاز
|
|
که از لشکر شاه چین ماند باز
|
همی گفت هر کس که اینت فسوس
|
|
که او رفت با لشکر و بوق وکوس
|
شب تیره از دست پرمایگان
|
|
بشد نامداران چنین رایگان
|
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
|
|
که ای نامداران ایران سپاه
|
چو دشمن بود شاه را کشته به
|
|
گر آواره از جنگ برگشته به
|
چو پیروزگر دادمان فرهی
|
|
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
|
ز گیتی ستایش مر او را کنید
|
|
شب آید نیایش مر او را کنید
|
که آنرا که خواهد کند شوربخت
|
|
یکی بی هنر برنشاند بتخت
|
ازین کوشش و پرسشت رای نیست
|
|
که با داد او بنده را پای نیست
|
بباشم بدین رزمگه پنج روز
|
|
ششم روز هرمزد گیتی فروز
|
براید برانیم ز ایدر سپاه
|
|
که او کین فزایست و ما کینه خواه
|
بدین پنج روز اندرین رزمگاه
|
|
همی کشته جستند ز ایران سپاه
|
بشستند ایرانیان را ز گرد
|
|
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند نامه بکاوس شاه
|
|
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
|
سرنامه کرد از نخست آفرین
|
|
ستایش سزای جهان آفرین
|
دگر گفت شاه جهانبان من
|
|
پدروار لرزیده بر جان من
|
بزرگیش با کوه پیوسته باد
|
|
دل بدسگالان او خسته باد
|
رسیدم ز ایران بریگ فرب
|
|
سه جنگ گران کرده شد در سه شب
|
شمار سواران افراسیاب
|
|
بیند خردمند هرگز بخواب
|
بریده چو سیصد سرنامدار
|
|
فرستادم اینک بر شهریار
|
برادر بد و خویش و پیوند اوی
|
|
گرامی بزرگان و فرزند اوی
|
وزان نامداران بسته دویست
|
|
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست
|
همه رزم بر دشت خوارزم بود
|
|
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود
|
برفت او و ما از پس اندر دمان
|
|
کشیدیم تا بر چه گرد زمان
|
برین رزمگاه آفرین باد گفت
|
|
همه ساله با اختر نیک جفت
|
نهادند بر نامه مهری ز مشک
|
|
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک
|
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
|
|
چو باد دمان تیز بگذشت آب
|
بپیش سپاه قراخان رسید
|
|
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
|
سپهدار ترکان چه مایه گریست
|
|
بران کس که از تخمهی او بزیست
|
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
|
|
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
|
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر
|
|
همی خون چکاند ز چشم هژبر
|
همی بودش اندر بخارا درنگ
|
|
همی خواست کایند شیران به جنگ
|
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
|
|
بزرگان برتر منش را بخواند
|
چو گشتند پر مایگان انجمن
|
|
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
|
زبان بر گشادند بر شهریار
|
|
چو بیچاره شدشان دل از کار زار
|
که از لشکر ما بزرگان که بود
|
|
گذشتند و زیشان دل ما شخود
|
همانا که از صد نماندست بیست
|
|
بران رفتگان بر بباید گریست
|
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
|
|
گسستیم چندی ز پیوند خویش
|
بدان روی جیحون یکی رزمگاه
|
|
بکردیم زان پس که فرمود شاه
|
ز بی دانشی آنچ آمد بروی
|
|
تو دانی که شاهی و ما چارهجوی
|
گر ایدونک روشن بود رای شاه
|
|
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
|
چو کیخسرو آید بکین خواستن
|
|
بباید تو را لشکر آراستن
|
چو شانه اندرین کار فرمان برد
|
|
ز گلزریون نیز هم بگذرد
|
بباشد برام ببهشت گنگ
|
|
که هم جای جنگست و جای درنگ
|
برین بر نهادند یکسر سخن
|
|
کسی رای دیگر نیفگند بن
|
برفتند یکسر بگلزریون
|
|
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
|
بگلزریون شاه توران سه روز
|
|
ببود و براسود با باز و یوز
|
برفتند زان جایگه سوی گنگ
|
|
بجایی نبودش فراوان درنگ
|
یکی جای بود آن بسان بهشت
|
|
گلش مشک سارا بد و زر خشت
|
بدان جایگه شاد و خندان بخفت
|
|
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت
|
سپه خواند از هر سوی بیکران
|
|
برگان گردنکش و مهتران
|
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
|
|
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
|
همی بود تا بر چه گردد جهان
|
|
بدین آشکارا چه دارد نهان
|
چو کیخسرو آمد برین روی آب
|
|
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
|
سپه چون گذر کرد زان سوی رود
|
|
فرستاد زان پس به هر کس درود
|
کزین آمدن کس مدارید باک
|
|
بخواهید ما را ز یزدان
|
گرانمایه گنجی بدرویش داد
|
|
کسی را کزو شاد بد بیش داد
|
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد
|
|
یکی نو جهان دید رسته ز چغد
|
ببخشید گنجی بران شهر نیز
|
|
همی خواست کباد گردد بچیز
|
بر منزلی زینهاری سوار
|
|
همی آمدندی بر شهریار
|
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
|
|
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
|
که آمد بنزدیک او گلگله
|
|
ابا لشکری چون هژبر یله
|
که از تخم تورست پرکین و درد
|
|
بجوید همی روزگار نبرد
|
فرستاد بهری ز گردان بچاج
|
|
که جوید همی تخت ترکان و تاج
|
سپاهی بسوی بیابان سترگ
|
|
فرستاد سالار ایشان طورگ
|
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
|
|
که بر نامداران ببندند راه
|
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
|
|
خرد را باندیشه سالار داشت
|
سپاهی که از بردع و اردبیل
|
|
بیامد بفرمود تا خیل خیل
|
بیایند و بر پیش او بگذرند
|
|
رد و موبد و مرزبان بشمرند
|
برفتند و سالارشان گستهم
|
|
که در جنگ شیران نبودی دژم
|
همان گفت تا لشکر نیمروز
|
|
برفتند با رستم نیوسوز
|
بفرمود تا بر هیونان مست
|
|
نشینند و گیرند اسبان بدست
|
بسغد اندرون بود یک ماه شاه
|
|
همه سغد شد شاه را نیکخواه
|
سپه را درم داد و آسوده کرد
|
|
همی جست هنگام روز نبرد
|
هر آن کس که بود از در کارزار
|
|
بدانست نیرنگ و بند حصار
|
بیاورد و با خویشتن یار کرد
|
|
سر بدکنش پر ز تیمار کرد
|
وزان جایگه گردن افراخته
|
|
کمر بسته و جنگ را ساخته
|
ز سغد کشانی سپه بر گرفت
|
|
جهانی درو مانده اندر شگفت
|
خبر شد به ترکان که آمد سپاه
|
|
جهانجوی کیخسرو کینهخواه
|
همه سوی دژها نهادند روی
|
|
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی
|
بلشکر چنین گفت پس شهریار
|
|
که امروز به گونه شد کارزار
|
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
|
|
دل از جنگ جستن پشیمان کند
|
مسازید جنگ و مریزید خون
|
|
مباشید کس را ببد رهنمون
|
وگر جنگ جوید کسی با سپاه
|
|
دل کینه دارش نیاید براه
|
شما را حلال است خون ریختن
|
|
بهر جای تاراج و آویختن
|
بره بر خورشها مدارید تنگ
|
|
مدارید کین و مسازید جنگ
|
خروشی بر آمد ز پیش سپاه
|
|
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه
|
سواران بدژها نهادند روی
|
|
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی
|
هر آنکس که فرمان بجا آورید
|
|
سپاه شهنشه بدو ننگرید
|
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
|
|
سرانشان بریدند یکسر سپاه
|
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
|
|
لب تشنه نگذاشتندی بر آب
|
وگر باز ماندی کسی زین سپاه
|
|
تن بی سرش یافتندی براه
|
دلیران بدژها نهادند روی
|
|
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی
|
شدی بارهی دژ هم آنگاه پست
|
|
نماندی در و بام وجای نشست
|
غلام و پرستنده و چارپای
|
|
نماندی بد و نیک چیزی به جای
|
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
|
|
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
|
چو آورد لشکر بگلزریون
|
|
بهر سو بگردید با رهنمون
|
جهان دید بر سان باغ بهار
|
|
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
|
همه کوه نخچیر و هامون درخت
|
|
جهان از در مردم نیک بخت
|
طلایه فرستاد و کارآگهان
|
|
بدان تا نماند بدی در نهان
|
سراپردهی شهریار جهان
|
|
کشیدند بر پیش آب روان
|
جهاندار بر تخت زرین نشست
|
|
خود و نامداران خسروپرست
|
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
|
|
همی مرده برخاست از تیره خاک
|
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
|
|
برخشنده روز و بهنگام خواب
|
همی گفت با هرک بد کاردان
|
|
بزرگان بیدار و بسیاردان
|
که اکنون که دشمن ببالین رسید
|
|
بگنگ اندرون چون توان آرمید
|
همه بر گشادند گویا زبان
|
|
که اکنون که نزدیک شد بد گمان
|
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
|
|
زبونی نه خوبست چندین سپاه
|
بگفتند وز پیش برخاستند
|
|
همه شب همی لشکر آراستند
|
سپیده دمان گاه بانگ خروس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ
|
|
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
|
چو آمد بنزدیک گلزریون
|
|
زمین شد بسان که بیستون
|
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
|
|
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب
|
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
|
|
فزون گشت مردم ز مور و ملخ
|
چهارم سپه برکشیدند صف
|
|
ز دریا برآمد بخورشید تف
|
بقلب اندر افراسیاب و ردان
|
|
سواران گردنکش و بخردان
|
سوی میمنه جهن افراسیاب
|
|
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
|
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
|
|
همی داشت چون کوه پشت سپاه
|
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
|
|
منوشان خوزان و پیروز و داد
|
چو گرگین میلاد و رهام شیر
|
|
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
|
فریبرز کاوس بر میمنه
|
|
سپاهی هه یکدل و یک تنه
|
منوچهر بر میسره جای داشت
|
|
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
|
بپشت سپه گیو گودرز بود
|
|
که پشت و نگهبان هر مرز بود
|
زمین کان آهن شد از میخ نعل
|
|
همه آب دریا شد از خون لعل
|
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
|
|
تبیره دل سنگ خارا بخست
|
زمین گشت چون چادر آبنوس
|
|
ستاره غمی شد ز آوای کوس
|
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
|
|
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
|
همه دشت مغز و سر و پای بود
|
|
همانا مگر بر زمین جای بود
|
همی نعل اسبان سرکشته خست
|
|
همه دشت بیتن سر و پای و دست
|
خردمند مردم بیکسو شدند
|
|
دو لشکر برین کار خستو شدند
|
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
|
|
بماند برین دشت با درد و کین
|
نماند یکی زین سواران بجای
|
|
همانا سپهر اندر آید ز پای
|
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
|
|
روانها همی داد تن رادرود
|
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
|
|
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
|
بیامد بیکسو ز پشت سپاه
|
|
بپیش خداوند شد دادخواه
|
که ای برتر از دانش پارسا
|
|
جهاندار و بر هر کسی پادشا
|
ار نیستم من ستم یافته
|
|
چو آهن بکوره درون تافته
|
نخواهم که پیروز باشم بجنگ
|
|
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
|
بگفت این و بر خاک مالید روی
|
|
جهان پر شد ازنالهی زار اوی
|
همانگه برآمد یکی باد سخت
|
|
که بشکست شاداب شاخ درخت
|
همی خاک بر داشت از رزمگاه
|
|
بزد بر رخ شاه توران سپاه
|
کسی کو سر از جنگ برتافتی
|
|
چو افراسیاب آگهی یافتی
|
بریدی بجنجر سرش را ز تن
|
|
جز از خاک و ریگش نبودی کفن
|
چنین تا سپهر و زمین تار شد
|
|
فراوان ز ترکان گرفتار شد
|
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
|
|
بپوشید تا کس نیاید بجنگ
|
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
|
|
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت
|
همه دامن کوه تا پیش رود
|
|
سپه بود با جوشن و درع و خود
|
برافروختند آتش از هر سوی
|
|
طلایه بیامد ز هر پهلوی
|
همی جنگ را ساخت افراسیاب
|
|
همی بود تا چشمهی آفتاب
|
بر آید رخ کوه رخشان کند
|
|
زمین چون نگین بدخشان کند
|
جهان آفرین را دگر بود رای
|
|
بهر کار با رای او نیست پای
|
شب تیره چون روی زنگی سیاه
|
|
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
|
که شاه جهان جاودان زنده باد
|
|
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد
|
بدان نامداران افراسیاب
|
|
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
|
ازیشان سواری طلایه نبود
|
|
کی را ز اندیشه مایه نبود
|
چو بیدار گشتند زیشان سران
|
|
کشیدیم شمشیر و گرز گران
|
چو شب روز شد جز قراخان نماند
|
|
ز مردان ایشان فراوان نماند
|
همه دشت زیشان سرون و سرست
|
|
زمین بستر و خاکشان چادر است
|
بمژده ز رستم هم اندر زمان
|
|
هیونی بیامد سپیدهدمان
|
که ما در بیابان خبر یافتیم
|
|
بدان آگهی تیز بشتافتیم
|
شب و روز رستم یکی داشتی
|
|
چو تنها شدی راه بگذاشتی
|
بدیشان رسیدیم هنگام روز
|
|
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
|
تهمتن کمان را بزه برنهاد
|
|
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
|
نخستین که از کلک بگشاد شست
|
|
قراخان ز پیکان رستم بخست
|
بتوران زمین شد کنون کنیهخواه
|
|
همانا که آگاهی آمد بشاه
|
بشادی به لشکر بر آمد خروش
|
|
سپهدار ترکان همی داشت گوش
|
هر آنکس که بودند خسروپرست
|
|
بشادی و رامش گشادند دست
|
سواری بیامد هم اندر شتاب
|
|
خروشان به نزدیک افراسیاب
|
که از لشکر ما قراخان برست
|
|
رسیدست نزدیک ما مردشست
|
سپاهی بتوران نهادند روی
|
|
کزیشان شود ناپدید آب جوی
|
چنین گفت با رای زن شهریار
|
|
که پیکار سخت اندر آمد بکار
|
چو رستم بگیرد سر گاه ما
|
|
بیکبارگی گم شود راه ما
|
کنونش گمان آنک ما نشنویم
|
|
چنین کار در جنگ کیخسرویم
|
چو آتش بریشان شبیخون کنیم
|
|
زخون روی کشور چو جیحون کنیم
|
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
|
|
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
|
سراسر همه لشکر این دید رای
|
|
همان مرد فرزانه و رهنمای
|
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
|
|
چو آتش ازان دشت لشکر براند
|
همانگه طلایه بیامد ز دشت
|
|
که گرد سپاه از هوا برگذشت
|
همه دشت خرگاه و خیمست و بس
|
|
ازیشان بخیمه درون نیست کس
|
بدانست خسرو که سالار چین
|
|
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
|
ز گستهم و رستم خبر یافتست
|
|
بدان آگهی نیز بشتافتست
|
نوندی برافگند هم در زمان
|
|
فرستاد نزدیک رستم دمان
|
که برگشت زین کینه افراسیاب
|
|
همانا بجنگ تو دارد شتاب
|
سپه را بیارای و بیدار باش
|
|
برو خویشتن زو نگهدار باش
|
نوند جهاندیده شایسته بود
|
|
بدان راه بیراه بایسته بود
|
همی رفت چون پیش رستم رسید
|
|
گو شیردل را میان بسته دید
|
سپه گرزها بر نهاده بدوش
|
|
یکایک نهاده بواز گوش
|
برستم بگفت آنچ پیغام بود
|
|
که فرجام پیغامش آرام بود
|
وزین روی کیخسرو کینهجوی
|
|
نشسته برام بیگفت و گوی
|
همی کرد بخشش همه بر سپاه
|
|
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
|
از ایرانیان کشتگان را بجست
|
|
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
|
برسم مهان کشته را دخمه کرد
|
|
چو برداشت زان خاک و خون نبرد
|
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
|
|
دمان از پس شاه ترکان براند
|
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
|
|
بران بد که رستم شود سیرخواب
|
کنون من شبیخون کنم برسرش
|
|
برآیم گرد از سر لشکرش
|
بتاریکی اندر طلایه بدید
|
|
بشهر اندر آواز ایشان شنید
|
فروماند زان کار رستم شگفت
|
|
همی راند و اندیشه اندر گرفت
|
همه کوفته لشکر و ریخته
|
|
بشیرین روان اندر آویخته
|
بپیش اندرون رستم تیزچنگ
|
|
پس پشت شاه و سواران جنگ
|
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
|
|
وزیشان فراوان سخنها براند
|
بپرسید کین را چه بینید روی
|
|
چنین گفت با نامور چارهجوی
|
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
|
|
چه بایست اکنون همه رنج راه
|
زمین هشت فرسنگ بالای اوی
|
|
همانا که چارست پهنای اوی
|
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
|
|
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
|
بران بارهی دژ نپرد عقاب
|
|
نبیند کسی آن بلندی بخواب
|
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
|
|
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
|
همان بوم کو را بهشتست نام
|
|
همه جای شادی و آرام و کام
|
بهر گوشهای چشمهی آبگیر
|
|
ببالا و پهنای پرتاب تیر
|
همی موبد آورد از هند و روم
|
|
بهشتی بر آورده آباد بوم
|
همانا کزان باره فرسنگ بیست
|
|
ببینند آسان که بر دشت کیست
|
ترازین جهان بهره جنگست و بس
|
|
بفرجام گیتی نماند بکس
|
چو بشنید گفتارها شهریار
|
|
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
|
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ
|
|
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
|
همی گشت بر گرد آن شارستان
|
|
بدستی ندید اندرو خارستان
|
یکی کاخ بودش سر اندر هوا
|
|
برآوردهی شاه فرمان روا
|
بایوان فرود آمد و بار داد
|
|
سپه را درم داد و دینار داد
|
فرستاد بر هر سوی لشکری
|
|
نگهبان هر لشکری مهتری
|
پیاده بران باره بر دیدهبان
|
|
نگهبان بروز و بشب پاسبان
|
رد و موبدش بود بر دست راست
|
|
نویسندهی نامه را پیش خواست
|
یکی نامه نزدیک فغفور چین
|
|
نبشتند با صد هزار آفرین
|
چنین گفت کز گردش روزگار
|
|
نیامد مرا بهره جز کارزار
|
بپروردم آن را که بایست کشت
|
|
کنون شد ازو روزگارم درشت
|
چو فغفور چین گر بیاید رواست
|
|
که بر مهر او بر روانم گواست
|
وگر خود نیاید فرستد سپاه
|
|
کزین سو خرامد همی کینه خواه
|
فرستاده از نزد افراسیاب
|
|
بچین اندر آمد بهنگام خواب
|
سرافراز فغفور بنواختش
|
|
یکی خرم ایوان بپرداختش
|
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
|
|
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
|
بدیوار عراده بر پای کرد
|
|
ببرج اندرون رزم را جای کرد
|
بفرمود تا سنگهای گران
|
|
کشیدند بر باره افسونگران
|
بس کاردانان رومی بخواند
|
|
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
|
برآورد بیدار دل جاثلیق
|
|
بران باره عراده و منجنیق
|
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
|
|
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
|
گروهی ز آهنگران رنجه کرد
|
|
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
|
ببستند بر نیزههای دراز
|
|
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
|
بدان چنگ تیز اندر آویختی
|
|
و گرنه ز دژ زود بگریختی
|
سپه را درم داد و آباد کرد
|
|
بهر کار با هر کسی داد کرد
|
همان خود و شمشیر و بر گستوان
|
|
سپرهای چینی و تیر و کمان
|
ببخشید بر لشکرش بیشمار
|
|
بویژه کسی کو کند کارزار
|
چو آسوده شد زین بشادی نشست
|
|
خود و جنگسازان خسرو پرست
|
پری چهره هر روز صد چنگزن
|
|
شدندی بدرگاه شاه انجمن
|
شب و روز چون مجلس آراستی
|
|
سرود از لب ترک و می خواستی
|
همی داد هر روز گنجی بباد
|
|
بر امروز و فردا نیامدش یاد
|
دو هفته برین گونه شادان بزیست
|
|
که داند که فردا دلافروز کیست
|
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
|
|
شنید آن غونای و آوای چنگ
|
بخندید و برگشت گرد حصار
|
|
بماند اندر آن گردش روزگار
|
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
|
|
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
|
چو خون سر شاه ایران بریخت
|
|
بما بر چنین آتش کین ببیخت
|
شگفت آمدش کانچنان جای دید
|
|
سپهری دلارام بر پای دید
|
برستم چنین گفت کای پهلوان
|
|
سزد گر ببینی بروشن روان
|
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
|
|
ز خوب و پیروزی اندر نبرد
|
بدی را کجا نام بد بر بدی
|
|
بتندی و کژی و نابخردی
|
گریزان شد از دست ما بر حصار
|
|
برین سان برآسود از روزگار
|
بدی کو بد آن جهان را سرست
|
|
بپیری رسیده کنون بترست
|
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
|
|
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
|
کزویست پیروزی و دستگاه
|
|
هم او آفرینندهی هور و ماه
|
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
|
|
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
|
بروی دگر بودش آب روان
|
|
که روشن شدی مرد را زو روان
|
کشیدند بر دشت پرده سرای
|
|
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
|
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
|
|
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
|
سراپرده زد رستم از دست راست
|
|
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
|
بچپ بر فریبرز کاوس بود
|
|
دلافروز با بوق و با کوس بود
|
برفتند و بردند پردهسرای
|
|
سیم روی گودرز بگزید جای
|
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
|
|
تو گفتی جهان را بدرید گوش
|
زمین را همی دل برآمد ز جای
|
|
ز بس نالهی بوق و شیپور و نای
|
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
|
|
بدرید پیراهن مشک رنگ
|
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
|
|
بیامد بگردید گرد سپاه
|
چنین گفت با رستم پیلتن
|
|
که این نامور مهتر انجمن
|
چنین دارم امید کافراسیاب
|
|
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
|
اگر کشته گر زنده آید بدست
|
|
ببیند سر تیغ یزدان پرست
|
برآنم که او را ز هر سو سپاه
|
|
بیاری بیاید بدین رزمگاه
|
بترسند وز ترس یاری کنند
|
|
نه از کین و از کامکاری کنند
|
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه
|
|
بخواند برو بر بگیریم راه
|
همه بارهی دژ فرود آوریم
|
|
همه سنگ و خاکش برود آوریم
|
سپه را کنون روز سختی گذشت
|
|
همان روز رزم اندر آرام گشت
|
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
|
|
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
|
شکسته دلست او بدین شارستان
|
|
کزین پس شود بی گمان خارستان
|
چو گفتار کاوس یاد آوریم
|
|
روان را همه سوی داد آوریم
|
کجا گفت کاین کین با دار و برد
|
|
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
|
پسر بر پسر بگذرانم بدست
|
|
چنین تا شود سال بر پنج شست
|
بسان درختی بود تازه برگ
|
|
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
|
پذر بگذرد کین بماند بجای
|
|
پسر باشد این درد را رهنمای
|
بزرگان برو آفرین خواندند
|
|
ورا خسرو پاکدین خواندند
|
که کین پدر بر تو آید بسر
|
|
مبادی بجز شاه و پیروزگر
|
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
|
|
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
|
خروشی برآمد بلند از حصار
|
|
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
|
همانگه در دژ گشادند باز
|
|
برهنه شد از روی پوشیده راز
|
بیامد ز دژ جهن باده سوار
|
|
خردمند و بادانش و مایه دار
|
بشد پیش دهلیز پرده سرای
|
|
همی بود با نامداران بپای
|
ازان پس بیامد منوشان گرد
|
|
خرد یافته جهن را پیش برد
|
خردمند چو پیش خسرو رسید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
بماند اندرو جهن جنگی شگفت
|
|
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
|
چو آمد بنزدیک تختش فراز
|
|
برو آفرین کرد و بردش نماز
|
چنین گفت کای نامور شهریار
|
|
همیشه جهان را بشادی گذار
|
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
|
|
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
|
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
|
|
بر و بوم ما پیش گسترده دست
|
خجسته شدن باد و باز آمدن
|
|
به نیکی همی داستانها زدن
|
پیامی گزارم ز افراسیاب
|
|
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
|
چو از جهن گفتار بشنید شاه
|
|
بفرمود زرین یکی پیشگاه
|
نهادند زیر خردمند مرد
|
|
نشست و پیام پدر یاد کرد
|
چنین گفت با شاه کافراسیاب
|
|
نشستست پر درد و مژگان پر آب
|
نخستین درودی رسانم بشاه
|
|
ازان داغ دل شاه توران سپاه
|
که یزدان سپاس و بدویم پناه
|
|
که فرزند دیدم بدین پایگاه
|
که لشکر کشد شهریاری کند
|
|
بپیش سواران سواری کند
|
ز راه پدر شاه تا کیقباد
|
|
ز مادر سوی تور دارد نژاد
|
ز شاهان گیتی سرش برترست
|
|
بچین نام او تخت را افسرست
|
بابر اندرون تیز پران عقاب
|
|
نهنگ دلاور بدریای آب
|
همه پاسبانان تخت ویند
|
|
دد و دام شادان ببخت ویند
|
بزرگان که با تاج و با زیورند
|
|
بروی زمین مر ترا کهترند
|
شگفتی تر از کار دیو نژند
|
|
که هرگز نخواهد بما جز گزند
|
بدان مهربانی و آن راستی
|
|
چرا شد دل من سوی کاستی
|
که بردست من پور کاوس شاه
|
|
سیاوش رد کشته شد بی گناه
|
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
|
|
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
|
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
|
|
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
|
زمانه ورا بد بهانه مرا
|
|
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
|
تو اکنون خردمندی و پادشا
|
|
پذیرندهی مردم پارسا
|
نگه کن تا چند شهر فراخ
|
|
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
|
شدست اندرین کینه جستن خراب
|
|
بهانه سیاوش و افراسیاب
|
همان کارزاری سواران جنگ
|
|
بتن همچو پیل و بزور نهنگ
|
که جز کام شیران کفنشان نبود
|
|
سری تیز نزدیک تنشان نبود
|
یکی منزل اندر بیابان نماند
|
|
بکشور جز از دشت ویران نماند
|
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
|
|
نماند ز ما نام تا رستخیز
|
نیاید جهان آفرین را پسند
|
|
بفرجام پیچان شویم از گزند
|
وگر جنگ جویی همی بیگمان
|
|
نیاساید از کین دلت یک زمان
|
نگه کن بدین گردش روزگار
|
|
جز او را مکن بر دل آموزگار
|
که ما در حصاریم و هامون تراست
|
|
سری پر ز کین دل پر از خون تر است
|
همی گنگ خوانم بهشت منست
|
|
برآوردهی بوم و کشت منست
|
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
|
|
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
|
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
|
|
هم اینجام مردان روز نبرد
|
تراگاه گرمی و خوشی گذشت
|
|
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
|
زمستان و سرما بپیش اندرست
|
|
که بر نیزهها گردد افسرده دست
|
بدامن چو ابر اندرافگند چین
|
|
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
|
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
|
|
نتابی تو با گردش هور و ماه
|
ور ایدون گمانی که هر کارزار
|
|
ترا بردهد اختر روزگار
|
از اندیشه گردون مگر بگذرد
|
|
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
|
گر ایدونک گویی که ترکان چین
|
|
بگیرم زنم آسمان بر زمین
|
بشمشیر بگذارم این انجمن
|
|
بدست تو آیم گرفتار من
|
مپندار کاین نیز نابود نیست
|
|
نساید کسی کو نفرسود نیست
|
نبیرهی سر خسروان زادشم
|
|
ز پشت فریدون وز تخم جم
|
مرا دانش ایزدی هست و فر
|
|
همان یاورم ایزد دادگر
|
چو تنگ اندر آید بد روزگار
|
|
نخواهد دلم پند آموزگار
|
بفرمان یزدان بهنگام خواب
|
|
شوم چون ستاره برآفتاب
|
بدریای کیماک بر بگذرم
|
|
سپارم ترا لشکر و کشورم
|
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
|
|
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
|
چو آید مرا روز کین خواستن
|
|
ببین آنزمان لشکر آراستن
|
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
|
|
بهرجای پیدا کنم دین خویش
|
و گر کینه از مغز بیرون کنی
|
|
بمهر اندرین کشور افسون کنی
|
گشایم در گنج تاج و کمر
|
|
همان تخت و دینار و جام گهر
|
که تور فریدون به ایرج نداد
|
|
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
|
و گر چین و ماچین بگیری رواست
|
|
بدان رای ران دل همی کت هواست
|
خراسان و مکران زمین پیش تست
|
|
مرا شادکامی کم وبیش تست
|
براهی که بگذشت کاوس شاه
|
|
فرستم چندانک باید سپاه
|
همه لشکرت را توانگر کنم
|
|
ترا تخت زرین و افسر کنم
|
همت یار باشم بهر کارزار
|
|
بهر انجمن خوانمت شهریار
|
گر از پند من سر بپیچی همی
|
|
و گر با نیاکین بسیچی همی
|
چو زین باز گردی بیارای جنگ
|
|
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
|
چو از جهن پیغام بشنید شاه
|
|
همی کرد خندان بدوبر نگاه
|
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی
|
|
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
|
نخست آنک کردی مرا آفرین
|
|
همان باد بر تخت و تاج و نگین
|
درودی که دادی ز افراسیاب
|
|
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
|
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
|
|
مبادم مگر شاد و پیروزبخت
|
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
|
|
که بینم همی پور یزدان شناس
|
زشاهان گیتی دل افروزتر
|
|
پسندیدهتر شاه و پیروزتر
|
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
|
|
که با این هنرها خرد باد جفت
|
ترا چند خواهی سخن چرب هست
|
|
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
|
کسی کو بدانش توانگر بود
|
|
زگفتار کردار بهتر بود
|
فریدون فرخ ستاره نگشت
|
|
نه از خاک تیره همی برگذشت
|
تو گویی که من بر شوم بر سپهر
|
|
بشستی برین گونه از شرم چهر
|
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
|
|
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
|
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
|
|
بر مرد دانا نگیرد فروغ
|
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
|
|
کنون کز سیاوش نماند استخوان
|
همان مادرم را ز پرده براه
|
|
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
|
مرا نوز نازاده از مادرم
|
|
همی آتش افروختی برسرم
|
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
|
|
بنفرید بر جان بی راه تو
|
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
|
|
ز شاهان و گردان و مردان مرد
|
که بر انجمن مر زنی را کشان
|
|
سپارد بزرگی بمردم کشان
|
زننده همی تازیانه زند
|
|
که تا دخترش بچه را بفگند
|
خردمند پیران بدانجا رسید
|
|
بدید آنک هرگز ندید و شنید
|
چنین بود فرمان یزدان که من
|
|
سرافراز گردم بهر انجمن
|
گزند و بلای تو از من بگاشت
|
|
که با من زمانه یکی راز داشت
|
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
|
|
چنانچون بود بچهی بینوا
|
بپیش شبانان فرستادیم
|
|
بپرواز شیران نر دادیم
|
مرا دایه و پیشکاره شبان
|
|
نه آرام روز و نه خواب شبان
|
چنین بود تا روز من برگذشت
|
|
مرا اندر آورد پیران ز دشت
|
بپیش تو آورد و کردی نگاه
|
|
که هستم سزاوار تخت و کلاه
|
بسان سیاوش سرم را ز تن
|
|
ببری و تن هم نیابد کفن
|
زبان مرا پاک یزدان ببست
|
|
همان خیره ماندم بجای نشست
|
مرا بی دل و بی خرد یافتی
|
|
بکردار بد تیز نشتافتی
|
سیاوش نگه کن که از راستی
|
|
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
|
ز گیتی بیامد ترا برگزید
|
|
چنان کز ره نامداران سزید
|
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
|
|
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
|
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
|
|
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
|
چو دیدی بر و گردگاه ورا
|
|
بزرگی و گردی و راه ورا
|
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
|
|
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای
|
سر تاجداری چنان ارجمند
|
|
بریدی بسان سر گوسفند
|
ز گاه منوچهر تا این زمان
|
|
نبودی مگر بدتن و بدگمان
|
ز تور اندر آمد زیان از نخست
|
|
کجا با پدر دست بد را بشست
|
پسر بر پسر بگذرد همچنین
|
|
نه راه بزرگی نه آیین دین
|
زدی گردن نوذر نامدار
|
|
پدر شاه وز تخمهی شهریار
|
برادرت اغریرث نیکخوی
|
|
کجا نیکنامی بدش آرزوی
|
بکشتی و تا بودهای بدتنی
|
|
نه از آدم از تخم آهرمنی
|
کسی گر بدیهات گیرد شمار
|
|
فزون آید از گردش روزگار
|
نهالی بدوزخ فرستادهای
|
|
نگویی که از مردمان زادهای
|
دگر آنک گفتی که دیو پلید
|
|
دل و رای من سوی زشتی کشید
|
همین گفت ضحاک و هم جمشید
|
|
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
|
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
|
|
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
|
نه برگشت ازیشان بد روزگار
|
|
ز بد گوهر و گفت آموزگار
|
کسی کو بتابد سر از راستی
|
|
گزیند همی کژی و کاستی
|
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
|
|
که پیران بکشت اندر آوردگاه
|
زمین گل شد از خون گودرزیان
|
|
نجویی جز از رنج و راه زیان
|
کنون آمدی با هزاران هزار
|
|
ز ترکان سوار از در کارزار
|
بموی لشکر کشیدی بجنگ
|
|
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
|
فرستادیش تا ببرد سرم
|
|
ازان پس تو ویران کنی کشورم
|
جهاندار یزدان مرا یار گشت
|
|
سر بخت دشمن نگونسار گشت
|
مرا گویی اکنون که از تخت تو
|
|
دلافروز و شادانم از بخت تو
|
نگه کن که تا چون بود باورم
|
|
چو کردارهای تو یاد آورم
|
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
|
|
نباشد سخن با تو تا رستخیز
|
بکوشم بنیروی گنج و سپاه
|
|
بنیک اختر و گردش هور و ماه
|
همان پیش یزدان بباشم بپای
|
|
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
|
مگر گز بدان پاک گردد جهان
|
|
بداد و دهش من ببندم میان
|
بداندیش را از میان بر کنم
|
|
سر بدنشان را بیافسر کنم
|
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی
|
|
که درجنگ چندین بهانه مجوی
|
یکی تاج دادش زبر جد نگار
|
|
یکی طوق زرین و دو گوشوار
|
همانگه بشد جهن پیش پدر
|
|
بگفت آن سخنها همه دربدر
|
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
|
|
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
|
ببخشید گنج درم بر سپاه
|
|
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
|
شب تیره تا برزد از چرخ شید
|
|
بشد کوه چون پشت پیل سپید
|
همی لشکر آراست افراسیاب
|
|
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
|
چو از گنگ برخاست آوای کوس
|
|
زمین آهنین شد هوا آبنوس
|
سر موبدان شاه نیکی گمان
|
|
نشست از بر زین سپیدهدمان
|
بیامد بگردید گرد حصار
|
|
نگه کرد تا چون کند کارزار
|
برستم بفرمود تا همچو کوه
|
|
بیارد بیک سود دریا گروه
|
دگر سوش گستهم نوذر بپای
|
|
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
|
بسوی چهارم شه نامدار
|
|
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
|
سپه را همه هرچ بایست ساز
|
|
بکرد و بیامد بر دژ فراز
|
بلشکر بفرمود پس شهریار
|
|
یکی کنده کردن بگرد حصار
|
بدان کار هر کس که دانا بدند
|
|
بجنگ دژ اندر توانا بدند
|
چه از چین وز روم وز هندوان
|
|
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
|
همه گرد آن شارستان چون نوند
|
|
بگشتند و جستند هر گونه بند
|
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
|
|
سپه را بگردش پراگنده کرد
|
بدان تا شب تیره بی ساختن
|
|
نیارد ترکان یکی تاختن
|
دو صد ساخت عراده بر هر دری
|
|
دو صد منجنیق از پس لشکری
|
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
|
|
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
|
پدید آمدی منجینق از برش
|
|
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
|
پس منجنیق اندرون رومیان
|
|
ابا چرخها تنگ بسته میان
|
دو صد پیل فرمود پس شهریار
|
|
کشیدن ز هر سو بگرد حصار
|
یکی کندهای زیر باره درون
|
|
بکند و نهادند زیرش ستون
|
بد آن منکری باره مانده بپای
|
|
بدان نیزهها برگرفته ز جای
|
پس آلود بر چوب نفط سیاه
|
|
بدین گونه فرمود بیدار شاه
|
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
|
|
رخ سرکشان گشته همچون زریر
|
بهزیر اندرون آتش و نفط و چوب
|
|
ز بر گرزهای گران کوب کوب
|
بهر چارسو ساخت آن کارزار
|
|
چنانچون بود ساز جنگ حصار
|
وزآن جایگه شهریار زمین
|
|
بیامد بپیش جهانآفرین
|
ز لشکر بشد تا بجای نماز
|
|
ابا کردگار جهان گفت زار
|
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
|
|
همی خواند بر کردگار آفرین
|
همی گفت کام و بلندی ز تست
|
|
بهر سختیی یارمندی ز تست
|
اگر داد بینی همی رای من
|
|
مرگدان ازین جایگه پای من
|
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
|
|
مرادار شاداندل و نیکبخت
|
چو برداشت از پیش یزدان سرش
|
|
بجوشن بپوشید روشن برش
|
کمر بر میان بست و برجست زود
|
|
بجنگ اندر آمد بکردار دود
|
بفرمود تا سخت بر هر دری
|
|
بجنگ اندر آید یکی لشکری
|
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
|
|
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
|
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
|
|
شده روی خورشید تابان کبود
|
ز عراده و منجنیق و ز گرد
|
|
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
|
خروشیدن پیل و بانگ سران
|
|
درخشیدن تیغ و گرز گران
|
تو گفتی برآویخت با شید ماه
|
|
ز باریدن تیر و گرد سیاه
|
ز نفط سیه چوبها برفروخت
|
|
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
|
نگون باره گفتی که برداشت پای
|
|
بکردار کوه اندر آمد ز جای
|
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
|
|
نگون اندر آمد چو باران بزیر
|
که آید بدام اندرون ناگهان
|
|
سر آرد بران شوربختی جهان
|
بپیروزی از لشکر شهریار
|
|
برآمد خروشیدن کارزار
|
سوی رخنهی دژ نهادند روی
|
|
بیامد دمان رستم کینهجوی
|
خبر شد بنزدیک افراسیاب
|
|
کجا بارهی شارستان شد خراب
|
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
|
|
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
|
که با بارهی دژ شما را چه کار
|
|
سپه را ز شمشیر باید حصار
|
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
|
|
همان از پی گنج و فرزند خویش
|
ببندیم دامن یک اندر دگر
|
|
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
|
سپاهی ز ترکان گروها گروه
|
|
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
|
بکردار شیران برآویختند
|
|
خروش از دو رویه برانگیختند
|
سواران ترکان بکردار بید
|
|
شده لرزلرزان و دل نااامید
|
برستم بفرمود پس شهریار
|
|
پیاده هرآنکس که بد نامدار
|
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
|
|
همیدون بی نیزهور کینهخواه
|
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
|
|
سوار ایستاده پس نیزهور
|
سواران جنگی نگهدارشان
|
|
بدانگه که شد سخت پیکارشان
|
سوار و پیاده بهر سو گروه
|
|
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
|
برخنه در آورد یکسر سپاه
|
|
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
|
پیاده بیامد بکردار گرد
|
|
درفش سیه را نگونسار کرد
|
نشان سپهدار ایران بنفش
|
|
بران باره زد شیر پیکر درفش
|
بپیروزی شاه ایران سپاه
|
|
برآمد خروشیدن از رزمگاه
|
فراوان ز توران سپه کشته شد
|
|
سر بخت تورانیان گشته شد
|
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
|
|
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
|
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
|
|
که بد تخت توران بدیشان بپای
|
برادر یکی بود و فرخ پسر
|
|
چنین آمد از شوربختی بسر
|
بدان شارستان اندر آمد سپاه
|
|
چنان داغدل لشکری کینهخواه
|
بتاراج و کشتن نهادند روی
|
|
برآمد خروشیدن های هوی
|
زن و کودکان بانگ برداشتند
|
|
بایرانیان جای بگذاشتند
|
چه مایه زن و کودک نارسید
|
|
که زیر پی پیل شد ناپدید
|
همه شهر توران گریزان چو باد
|
|
نیامد کسی را بر و بوم یاد
|
بشد بخت گردان ترکان نگون
|
|
بزاری همه دیدگان پر ز خون
|
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
|
|
ز گردون روان خسته و تن بتیر
|
بایوان برآمد پس افراسیاب
|
|
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
|
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
|
|
بیامد سوی شارستان کرد روی
|
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
|
|
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
|
خروش سواران و بانگ زنان
|
|
هم از پشت پیلان تبیره زنان
|
همی پیل بر زندگان راندند
|
|
همی پشتشان بر زمین ماندند
|
همه شارستان دود و فریاد دید
|
|
همان کشتن و غارت و باد دید
|
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
|
|
چنانچون بود رسم و رای سپنج
|
چو افراسیاب آنچنان دید کار
|
|
چنان هول و برگشتن کارزار
|
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
|
|
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
|
همی گفت با دل پر از داغ و درد
|
|
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
|
بدیده بدیدم همان روزگار
|
|
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
|
پر از درد ازان باره آمد فرود
|
|
همی داد تخت مهی را درود
|
همی گفت کی بینمت نیز باز
|
|
ایاروز شادی و آرام و ناز
|
وزان جایگه خیره شد ناپدید
|
|
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
|
در ایوان که در دژ برآورده بود
|
|
یکی راه زیر زمین کرده بود
|
ازان نامداران دو صد برگزید
|
|
بران راه بیراه شد ناپدید
|
وزآنجای راه بیابان گرفت
|
|
همه کشورش ماند اندر شگفت
|
نشانی ندادش کس اندر جهان
|
|
بدان گونه آواره شد در نهان
|
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
|
|
بپای اندر آورد کیوان اوی
|
ابر تخت زرینش بنشست شاه
|
|
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
|
فراوان بجستند جایی نشان
|
|
نیامد ز سالار گردنکشان
|
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
|
|
ز کار سپهدار توران سپاه
|
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
|
|
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
|
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
|
|
نیامد همی روشنایی پدید
|
بایرانیان گفت پیروز شاه
|
|
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
|
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
|
|
ورا مرگ با زندگانی یکیست
|
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
|
|
جهاندیده و کار بین موبدان
|
بدیشان چنین گفت کباد بید
|
|
همیشه بهر کار با داد بید
|
در گنج این ترک شوریده بخت
|
|
شما را سپردم بکوشید سخت
|
نباید که بر کاخ افراسیاب
|
|
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
|
هم آواز پوشیدهرویان اوی
|
|
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
|
نگهبان فرستاد سوی گله
|
|
که بودند گلد دژ اندر یله
|
ز خویشان او کس نیازرد شاه
|
|
چنانچون بود در خور پیشگاه
|
چو زان گونه دیدند کردار اوی
|
|
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
|
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
|
|
که گویی سوی باب مهمان شدست
|
همی یاد نایدش خون پدر
|
|
بخیره بریده ببیداد سر
|
همان مادرش را که از تخت و گاه
|
|
ز پرده کشیدند یکسو براه
|
شبان پروریدست وز گوسفند
|
|
مزیدست شیر این شه هوشمند
|
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
|
|
نه انگیزد از خان او رستخیز
|
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
|
|
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
|
ز گفتار ایرانیان پس خبر
|
|
بکیخسرو آمد همه در بدر
|
فرستاد کس بخردان را بخواند
|
|
بسی داستان پیش ایشان براند
|
که هر جای تندی نباید نمود
|
|
سر بیخرد را نشاید ستود
|
همان به که با کینه داد آوریم
|
|
بکام اندرون نام یاد آوریم
|
که نیکیست اندر جهان یادگار
|
|
نماند بکس جاودان روزگار
|
همین چرخ گردنده با هر کسی
|
|
تواند جفا گستریدن بسی
|
ازان پس بفرمود شاه جهان
|
|
که آرند پوشیدگان را نهان
|
چو ایرانیان آگهی یافتند
|
|
پر از کین سوی کاخ بشتافتند
|
بران گونه بردند گردان گمان
|
|
که خسرو سرآرد بریشان زمان
|
بخوری همی نزدشان خواستند
|
|
بتاراج و کشتن بیاراستند
|
ز ایوان بزاری برآمد خروش
|
|
که ای دادگر شاه بسیار هوش
|
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
|
|
نه بر جای خواری و پیغارهایم
|
بر شاه شد مهتر بانوان
|
|
ابا دختران اندر آمد نوان
|
پرستنده صد پیش هر دختری
|
|
ز یاقوت بر هر سری افسری
|
چو خورشید تابان ازیشان گهر
|
|
بپیش اندر افگنده از شرم سر
|
بیک دست مجمر بیک دست جام
|
|
برافروخته عنبر و عود خام
|
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
|
|
ستاره فشاند همی بر زمین
|
مه بانوان شد بنزدیک تخت
|
|
ابر شهریار آفرین کرد سخت
|
همان پروریده بتان طراز
|
|
برین گونه بردند پیشش نماز
|
همه یکسره زار بگریستند
|
|
بدان شوربختی همی زیستند
|
کسی کو ندیدست جز کام و ناز
|
|
برو بر ببخشای روز نیاز
|
همی خواندند آفرینی بدرد
|
|
که ای نیکدل خسرو رادمرد
|
چه نیکو بدی گر ز توران زمین
|
|
نبودی بدلت اندرون ایچ کین
|
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
|
|
ز شاهان درود و پیام آمدی
|
برین بوم بر نیست خود کدخدای
|
|
بتخت نیا بر نهادی تو پای
|
سیاوش نگشتی بخیره تباه
|
|
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
|
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
|
|
که پیش تو پوزش نبیند بخواب
|
بسی دادمش پند و سودی نداشت
|
|
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
|
گوای منست آفرینندهام
|
|
که بارید خون از دو بینندهام
|
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
|
|
که ساید بزاری کنون بند تو
|
ز بهر سیاوش که در خان من
|
|
چه تیمار بد بر دل و جان من
|
که افراسیاب آن بداندیش مرد
|
|
بسی پند بشنید و سودش نکرد
|
بدان تا چنین روزش آید بسر
|
|
شود پادشاهیش زیر و زبر
|
بتاراج داده کلاه و کمر
|
|
شده روز او تار و برگشته سر
|
چنین زندگانی همی مرگ اوست
|
|
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
|
کنون از پی بیگناهان بما
|
|
نگه کن بر آیین شاهان بما
|
همه پاک پیوستهی خسرویم
|
|
جز از نام او در جهان نشنویم
|
ببد کردن جادو افراسیاب
|
|
نگیرد برین بیگناهان شتاب
|
بخواری و زخم و بخون ریختن
|
|
چه بر بیگنه خیره آویختن
|
که از شهریاران سزاوار نیست
|
|
بریدن سری کان گنهکار نیست
|
ترا شهریارا جز اینست جای
|
|
نماند کسی در سپنجی سرای
|
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
|
|
نپیچی ازان شرم روز شمار
|
چو بشنید خسرو ببخشود سخت
|
|
بران خوبرویان برگشت بخت
|
که پوشیدهرویان از آن درد و داغ
|
|
شده لعل رخسارشان چون چراغ
|
بپیچید دل بخردان را ز درد
|
|
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
|
همی خواندند آفرینی بزرگ
|
|
سران سپه مهتران سترگ
|
کز ایشان شه نامبردار کین
|
|
نخواهد ز بهر جهان آفرین
|
چنین گفت کیخسرو هوشمند
|
|
که هر چیز کان نیست ما را پسند
|
نیاریم کس را همان بد بروی
|
|
وگر چند باشد جگر کینهجوی
|
چو از کار آن نامدار بلند
|
|
براندیشم اینم نیاید پسند
|
که بد کرد با پرهنر مادرم
|
|
کسی را همان بد بسر ناورم
|
بفرمودشان بازگشتن بجای
|
|
چنان پاکزاده جهان کدخدای
|
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
|
|
ز گوینده گفتار بد مشنوید
|
کزین پس شما را ز من بیم نیست
|
|
مرا بیوفایی و دژخیم نیست
|
تن خویش را بد نخواهد کسی
|
|
چو خواهد زمانش نباشد بسی
|
بباشید ایمن بایوان خویش
|
|
بیزدان سپرده تن و جان خویش
|
بایرانیان گفت پیروزبخت
|
|
بماناد تا جاودان تاج و تخت
|
همه شهر توران گرفته بدست
|
|
بایران شما را سرای و نشست
|
ز دلها همه کینه بیرون کنید
|
|
بمهر اندرین کشور افسون کنید
|
که از ما چنین دردشان دردلست
|
|
ز خون ریختن گرد کشور گلست
|
همه گنج توران شما را دهم
|
|
بران گنج دادن سپاهی نهم
|
بکوشید و خوبی بکار آورید
|
|
چو دیدند سرما بهار آورید
|
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
|
|
کنم یکسر از گنج دینار سیر
|
ز خون ریختن دل بباید کشید
|
|
سر بیگناهان نباید برید
|
نه مردی بود خیره آشوفتن
|
|
بزیر اندر آورده را کوفتن
|
ز پوشیدهرویان بپیچید روی
|
|
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
|
ز چیز کسان سر بتابید نیز
|
|
که دشمن شود دوست از بهر چیز
|
نیاید جهانآفرین را پسند
|
|
که جوینده بر بیگناهان گزند
|
هرآنکس که جوید همی رای من
|
|
نباید که ویران کند جای من
|
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
|
|
که ویران کند مهتر آباد بوم
|
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
|
|
گشادن در گنج توران سپاه
|
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
|
|
که کس را نبود اندران دست یاب
|
ببخشید دیگر همه بر سپاه
|
|
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
|
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
|
|
زترکان بیامد بنزدیک شاه
|
همی داد زنهار و بنواختشان
|
|
بزودی همی کار بر ساختشان
|
سران را ز توران زمین بهر داد
|
|
بهر نامداری یکی شهر داد
|
بهر کشوری هر که فرمان نبرد
|
|
ز دست دلیران او جان نبرد
|
شدند آن زمان شاه را چاکران
|
|
چو پیوسته شد نامهی مهتران
|
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
|
|
یکایک سر اندر نهاده براه
|
ابا هدیه و نامهی مهتران
|
|
شده یک بیک شاه را چاکران
|
دبیر نویسنده را پیش خواند
|
|
سخن هرچ بایست با او براند
|
سرنامه کرد آفرین از نخست
|
|
بدان کو زمین از بدیها بشست
|
چنان اختر خفته بیدار کرد
|
|
سر جاودان را نگونسار کرد
|
توانایی و دانش و داد ازوست
|
|
بگیتی ستم یافته شاد ازوست
|
دگر گفت کز بخت کاموس کی
|
|
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
|
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
|
|
سر بخت او اندر آمد بخواب
|
بیک رزمگاه از نبرده سران
|
|
سرافراز با گرزهای گران
|
همانا که افگنده شد صد هزار
|
|
بگلزریون در یکی کارزار
|
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
|
|
که برکند شاداب بیخ درخت
|
بب اندر افتاد چندی سپاه
|
|
که جستند بر ما یکی دستگاه
|
بوردگه در چنان شد سوار
|
|
که از ما یکی را دو صد شد شکار
|
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
|
|
حصاری پر از مردم و جای تنگ
|
بجنگ حصار اندرون سیهزار
|
|
همانا که شد کشته در کارزار
|
همان بد که بیدادگر بود مرد
|
|
ورا دانش و بخت یاری نکرد
|
همه روی کشور سپه گسترید
|
|
شدست او کنون از جهان ناپدید
|
ازین پس فرستم بشاه آگهی
|
|
ز روزی که باشد مرا فرهی
|
ازان پس بیامد به شادی نشست
|
|
پری روی پیش اندرون می بدست
|
ببد تا بهار اندرآورد روی
|
|
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
|
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
|
|
هوا گشت برسان پشت پلنگ
|
گرازیدن گور و آهو بدشت
|
|
بدین گونه بر چند خوشی گذشت
|
به نخچیر یوزان و پرنده باز
|
|
همه مشک بویان بتان طراز
|
همه چارپایان بکردار گور
|
|
پراگنده و آگنده کردن بزور
|
بگردن بکردار شیران نر
|
|
بسان گوزنان بگوش و بسر
|
ز هر سو فرستاد کارآگهان
|
|
همی چست پیدا ز کار جهان
|
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
|
|
از افراسیاب و ازان انجمن
|
که فغفور چین باوی انباز گشت
|
|
همه روی کشور پرآواز گشت
|
ز چین تا بگلزریون لشکرست
|
|
بریشان چو خاقان چین سرورست
|
نداند کسی راز آن خواسته
|
|
پرستنده و اسب آراسته
|
که او را فرستاد خاقان چین
|
|
بشاهی برو خواندند آفرین
|
همان گنج پیرانش آمد بدست
|
|
شتروار دینار صدبار شست
|
چو آن خواسته برگرفت از ختن
|
|
سپاهی بیاورد لشکر شکن
|
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
|
|
بنزدیک زنهار داده سپاه
|
همه بازگشتند ز ایرانیان
|
|
ببستند خون ریختن را میان
|
چو برداشت افراسیاب از ختن
|
|
یکی لشکری شد برو انجمن
|
که گفتی زمین برنتابد همی
|
|
ستاره شمارش نیابد همی
|
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
|
|
پر از درد با لشکری کینهجوی
|
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
|
|
طلایه فرستاد چندی براه
|
بفرمود گودرز کشواد را
|
|
سپهدار گرگین و فرهاد را
|
که ایدر بباشید با داد و رای
|
|
طلایه شب و روز کرده بپای
|
بگودرز گفت این سپاه تواند
|
|
چو کار آید اندر پناه تواند
|
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
|
|
که یاد آرد از دشمنان اندکی
|
هم اندر زمان زنده بر دارکن
|
|
دو پایش ز بر سر نگونسار کن
|
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش
|
|
نگهبان این لشکر و گنج باش
|
تبیره برآمد ز پرده سرای
|
|
خروشیدن زنگ و هندی داری
|
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
|
|
که خورشید را آرزو کرد جنگ
|
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
|
|
سوی کوکها لشکر اندر کشید
|
میان دو لشکر دو منزل بماند
|
|
جهانداران گردنکشان را بخواند
|
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
|
|
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
|
طلایه برافگند بر گرد دشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ
|
|
همی ساخت آرایش و ساز جنگ
|
بهشتم بیامد طلایه ز راه
|
|
بخسرو خبر داد کمد سپاه
|
سپه را بدان سان بیاراست شاه
|
|
که نظاره گشتند خورشید و ماه
|
چو افراسیاب آن سپه را بدید
|
|
بیامد برابر صفی برکشید
|
بفرزانگان گفت کین دشت رزم
|
|
بدل مر مرا چون خرامست و بزم
|
مرا شاد بر گاه خواب آمدی
|
|
چو رزمم نبودی شتاب آمدی
|
کنون مانده گشتم چنین در گریز
|
|
سری پر ز کینه دلی پرستیز
|
بر آنم که از بخت کیخسروست
|
|
و گر بر سرم روزگاری نوست
|
بر آنم که با او شوم همنبرد
|
|
اگر کام یابم اگر مرگ و درد
|
بدو گفت هر کس فرزانه بود
|
|
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
|
که گر شاه را جست باید نبرد
|
|
چرا باید این لشکر و دار و برد
|
همه چین و توران بپیش تواند
|
|
ز بیگانگان ار ز خویش تواند
|
فدای تو بادا همه جان ما
|
|
چنین بود تا بود پیمان ما
|
اگر صد شود کشته گر صد هزار
|
|
تن خویش را خوار مایه مدار
|
همه سربسر نیکخواه توایم
|
|
که زنده بفر کلاه توایم
|
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
|
|
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش
|
ستاره پدید آمد از تیره گرد
|
|
رخ زرد خورشید شد لاژورد
|
سپهدار ترکان ازان انجمن
|
|
گزین کرد کار آزموده دو تن
|
پیامی فرستاد نزدیک شاه
|
|
که کردی فراوان پس پشت راه
|
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
|
|
بود تا بگنگ اندر ای شهریار
|
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ
|
|
دو لشکر برین سان چو مور و ملخ
|
زمین همچو دریا شد از خون کین
|
|
ز گنگ و ز چین تا بایران زمین
|
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
|
|
بژرفی برد رای یزدان پاک
|
همانا چو دریای قلزم شود
|
|
دولشکر بخون اندرون گم شود
|
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه
|
|
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
|
سپارم ترا من شوم ناپدید
|
|
جز از تیغ جان را ندارم کلید
|
مکن گر ترا من پدر مادرم
|
|
ز تخم فریدون افسونگرم
|
ز کین پدر گر دلت خیره شد
|
|
چنین آب من پیش تو تیره شد
|
ازان بد سیاوش گنهکار بود
|
|
مرا دل پر از درد و تیمار بود
|
دگر گردش اختران بلند
|
|
که هم باپناهند و هم باگزند
|
مرا سالیان شست بر سر گذشت
|
|
که با نامداری نرفتم بدشت
|
تو فرزندی و شاه ایران توی
|
|
برزم اندرون چنگ شیران توی
|
یکی رزمگاهی گزین دوردست
|
|
نه بر دامن مرد خسروپرست
|
بگردیم هر دو بوردگاه
|
|
بجایی کزو دور ماند سپاه
|
اگر من شوم کشته بر دست تو
|
|
ز دریا نهنگ آورد شست تو
|
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
|
|
بپرهیز وز کینه چندین مجوش
|
وگر تو شوی کشته بر دست من
|
|
بزنهار یزدان کزان انجمن
|
نمانم که یک تن بپیچد ز درد
|
|
دگر بیند از باد خاک نبرد
|
ز گوینده بشنید خسرو پیام
|
|
چنین گفت با پور دستان سام
|
که این ترک بدساز مردم فریب
|
|
نبیند همی از بلندی نشیب
|
بچاره چنین از کف ما بجست
|
|
نماید که بر تخت ایران نشست
|
ز آورد چندین بگوید همی
|
|
مگر دخمهی شیده جوید همی
|
نبیره فریدن و پور پشنگ
|
|
بورد با او مرا نیست ننگ
|
بدو گفت رستم که ای شهریار
|
|
بدین در مدار آتش اندر کنار
|
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
|
|
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
|
دگر آنک گوید که با لشکرم
|
|
مکن چنگ با دوده و کشورم
|
ز دریا بدریا ترا لشکرست
|
|
کجا رایشان زین سخن دیگرست
|
چو پیمان یزدان کنی با نیا
|
|
نشاید که در دل بود کیمیا
|
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
|
|
سخن چند آلودهی نابکار
|
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
|
|
یکی دیگر اندیشه افگند بن
|
بگوینده گفت این بداندیش مرد
|
|
چنین با من آویخت اندر نبرد
|
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
|
|
زبان پر فسون بود دل پرجفا
|
سپهبد بکژی نگیرد فروغ
|
|
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ
|
گر ایدونک رایش نبردست و بس
|
|
جز از من نبرد ورا هست کس
|
تهمتن بجایست و گیو دلیر
|
|
که پیکار جویند با پیل و شیر
|
اگر شاه با شاه جوید نبرد
|
|
چرا باید این دشت پرمرد کرد
|
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
|
|
ببینی کنون روز تاریک و تنگ
|
فرستاد برگشت و آمد چو باد
|
|
شنیده سراسر برو کرد یاد
|
پر از درد شد جان افراسیاب
|
|
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
|
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
|
|
بجنبید ناچار دیگر سپاه
|
یکی با درنگ و یکی با شتاب
|
|
زمین شد بکردار دریای آب
|
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
|
|
همی ژاله بارید بر خود و ببر
|
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
|
|
زمین پر ز خون بود در زیر نعل
|
سپه بازگشتند چون تیره گشت
|
|
که چشم سواران همی خیره گشت
|
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
|
|
چو آمد به لشکرگه خویش باز
|
چنین گفت با طوس کامروز جنگ
|
|
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
|
گمانم که امشب شبیخون کند
|
|
ز دل درد دیرینه بیرون کند
|
یکی کنده فرمود کردن براه
|
|
برآن سو که بد شاه توران سپاه
|
چنین گفت کتش نسوزید کس
|
|
نباید که آید خروش جرس
|
ز لشکر سواران که بودند گرد
|
|
گزین کرد شاه و برستم سپرد
|
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
|
|
که بندند بر تاختن بر میان
|
بطوس سپهدار داد آن گروه
|
|
بفرمود تا رفت بر سوی کوه
|
تهمتن سپه را بهامون کشید
|
|
سپهبد سوی کوه بیرون کشید
|
بفرمود تا دور بیرون شوند
|
|
چپ و راست هر دو بهامون شوند
|
طلایه مدارند و شمع و چراغ
|
|
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
|
بدان تا اگر سازد افرسیاب
|
|
برو بر شبیخون بهنگام خواب
|
گر آید سپاه اندر آید ز پس
|
|
بماند نباشدش فریادرس
|
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
|
|
پس کنده با لشکر و پیل شاه
|
سپهدار ترکان چو شب در شکست
|
|
میان با سپه تاختن را ببست
|
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
|
|
ز کار گذشته فراوان براند
|
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
|
|
چنین خیره شد بر سپاه نیا
|
کنون جمله ایرانیان خفتهاند
|
|
همه لشکر ما برآشفتهاند
|
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
|
|
سحرگه بریشان شبیخون کینم
|
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
|
|
ببیشی ابر تخت باید نشست
|
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
|
|
همه چاره بادست و مردی دروغ
|
برین برنهادند و برخاستند
|
|
ز بهر شبیخون بیاراستند
|
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
|
|
جهاندیده مردان خنجرگزار
|
برفتند کارآگهان پیش شاه
|
|
جهاندیده مردان با فر و جاه
|
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
|
|
بیامد بنزدیک پرده سرای
|
بجایی غو پاسبانان ندید
|
|
تو گفتی جهان سربسر آرمید
|
طلایه نه و آتش و باد نه
|
|
ز توران کسی را بدل یاد نه
|
چو آن دید برگشت و آمد دوان
|
|
کزیشان کسی نیست روشنروان
|
همه خفتگان سربسرمردهاند
|
|
وگر نه همه روز می خوردهاند
|
بجایی طلایه پدیدار نیست
|
|
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
|
چو افراسیاب این سخنها شنود
|
|
بدلش اندرون روشنایی فزود
|
سپه را فرستاد و خود برنشست
|
|
میان یلی تاختن را ببست
|
برفتند گردان چو دریای آب
|
|
گرفتند بر تاختن بر شتاب
|
بران تاختن جنبش و ساز نه
|
|
همان نالهی بوق و آواز نه
|
چو رفتند نزدیک پرده سرای
|
|
برآمد خروشیدن کر نای
|
غو طبل بر کوهه زین بخاست
|
|
درفش سیه را برآورد راست
|
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
|
|
برانگیختند اسب و برخاست غو
|
بکنده در افتاد چندی سوار
|
|
بپیچید دیگر سر از کارزار
|
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
|
|
ز گرد سواران هواتیره گشت
|
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
|
|
بپیش اندرون نالهی بوق و کوس
|
شهنشاه باکاویانی درفش
|
|
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
|
برآمد ده و گیر و بربند و کش
|
|
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
|
ازیشان ز صد نامور ده بماند
|
|
کسی را که بد اختر بد براند
|
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
|
|
چنان خسته بد شاه توران سپاه
|
که از خستگی جمله گریان شدند
|
|
ز درد دل شاه بریان شدند
|
چنین گفت کز گردش آسمان
|
|
نیابد گذر دانشی بیگمان
|
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
|
|
بکوشیم ناچار یک دست نیز
|
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
|
|
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
|
برآمد خروش از دو پردهسرای
|
|
جهان پر شد از نالهی کر نای
|
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
|
|
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
|
بکردار دریا شد آن رزمگاه
|
|
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
|
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
|
|
بران سان که برخیزد از باد موج
|
در و دشت گفتی همه خون شدست
|
|
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
|
کسی را نبد بر تن خویش مهر
|
|
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
|
همانگه برآمد یکی تیره باد
|
|
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
|
همی خاک برداشت از رزمگاه
|
|
بزد بر سر و چشم توران سپاه
|
ز سرها همی ترگها برگرفت
|
|
بماند اندران شاه ترکان شگفت
|
همه دشت مغز سر و خون گرفت
|
|
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
|
سواران توران که روز درنگ
|
|
زبون داشتندی شکار پلنگ
|
ندیدند با چرخ گردان نبرد
|
|
همی خاک برداشت از دشت مرد
|
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
|
|
دل و بخت ایرانیان شاد دید
|
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
|
|
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
|
دهاده برآمد ز قلب سپاه
|
|
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
|
شد اندر هوا گرد برسان میغ
|
|
چه میغی که باران او تیر و تیغ
|
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
|
|
زمین گشته از خون ایشان ستوه
|
هوا گشت چون چادر نیلگون
|
|
زمین شد بکردار دریای خون
|
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
|
|
نگه کرد خیره سر افراسیاب
|
بدید آن درفشان درفش بنفش
|
|
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
|
سپه را رده بر کشیده بماند
|
|
خود و نامداران توران براند
|
زخویشان شایسته مردی هزار
|
|
بنزدیک او بود در کارزار
|
به بیراه راه بیابان گرفت
|
|
برنج تن از دشمنان جان گرفت
|
ز لشکر نیا را همی جست شاه
|
|
بیامد دمان تا بقلب سپاه
|
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
|
|
نشان پی شاه توران نیافت
|
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
|
|
ندیدند جایی درفش سیاه
|
ز شه خواستند آن زمان زینهار
|
|
فروریختند آلت کارزار
|
چو خسرو چنان دید بنواختشان
|
|
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
|
بفرمود تا تخت زرین نهند
|
|
بخیمه در آرایش چین نهند
|
میآورد و رامشگران را بخواند
|
|
ز لشکر فراوان سران را بخواند
|
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
|
|
همی مرده برخاست از تیره خاک
|
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
|
|
شب تیره شد از نمودن درشت
|
شهنشاه ایران سر و تن بشست
|
|
یکی جایگاه پرستش بجست
|
کز ایرانیان کس مر او را ندید
|
|
نه دام و دد آوای ایشان شنید
|
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
|
|
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
|
ستایش همی کرد برکردگار
|
|
ازان شادمان گردش روزگار
|
فراوان بمالید بر خاک روی
|
|
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
|
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت
|
|
خرامان و شادان دل و نیکبخت
|
از ایرانیان هرک افگنده بود
|
|
اگر کشته بودند گر زنده بود
|
ازان خاک آورد برداشتند
|
|
تن دشمنان خوار بگذاشتند
|
همه رزمگه دخمهها ساختند
|
|
ازان کشتگان چو بپرداختند
|
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
|
|
ببخشید شاه جهان بر سپاه
|
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ
|
|
همه لشکر آباد با ساز جنگ
|
چو آگاهی آمد بماچین و چین
|
|
ز ترکان وز شاه ایران زمین
|
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
|
|
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
|
وزان یاوریها پشیمان شدند
|
|
پراندیشه دل سوی درمان شدند
|
همی گفت فغفور کافراسیاب
|
|
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
|
ز لشکر فرستادن و خواسته
|
|
شود کار ما بیگمان کاسته
|
پشیمانی آمد همه بهر ما
|
|
کزین کار ویران شود شهر ما
|
ز چین و ختن هدیهها ساختند
|
|
بدان کار گنجی بپرداختند
|
فرستادهای نیکدل را بخواند
|
|
سخنهای شایسته چندی براند
|
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
|
|
فرستاد فغفور نزدیک شاه
|
طرایف بچین اندرون آنچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
بپوزش فرستاد نزدیک شاه
|
|
فرستادگان برگرفتند راه
|
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
|
|
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
|
جهاندار پیروز بنواختشان
|
|
چنانچون ببایست بنشاختشان
|
بپذرفت چیزی که آورده بود
|
|
طرایف بد و بدره و پرده بود
|
فرستاده را گفت کو را بگوی
|
|
که خیره بر ما مبر آب روی
|
نباید که نزد تو افراسیاب
|
|
بیاید شب تیره هنگام خواب
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
بفغفور یکسر پیامش بداد
|
چو بشنید فغفور هنگام خواب
|
|
فرستاد کس نزد افراسیاب
|
که از من ز چین و ختن دور باش
|
|
ز بد کردن خویش رنجور باش
|
هرآنکس که او گم کند راه خویش
|
|
بد آید بداندیش را کار پیش
|
چو بشنید افراسیاب این سخن
|
|
پشیمان شد از کردههای کهن
|
بیفگند نام مهی جان گرفت
|
|
به بیراه، راه بیابان گرفت
|
چو با درد و با رنج و غم دید روز
|
|
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
|
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
|
|
شب روز را دل یکی پیشه کرد
|
بیامد ز چین تا بب زره
|
|
میان سوده از رنج و بند گره
|
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
|
|
مر آن را میان و کرانه ندید
|
بدو گفت ملاح کای شهریار
|
|
بدین ژرف دریا نیابی گذار
|
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
|
|
ندیدم که کشتی بروبر گذشت
|
بدو گفت پر مایه افراسیاب
|
|
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
|
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
|
|
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
|
بفرمود تا مهتران هر کسی
|
|
بب اندر آرند کشتی بسی
|
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
|
|
بنیک و بدیها سر اندر کشید
|
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
|
|
برآسود از روزگار نبرد
|
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
|
|
ز کار گذشته نگیریم یاد
|
چو روشن شود تیره گرن اخترم
|
|
بکشتی بر آب زره بگذرم
|
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
|
|
درفشان کنم راه و آیین خویش
|
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
|
|
که کار نو آورد مرد کهن
|
به رستم چنین گفت کافراسیاب
|
|
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
|
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
|
|
که ما را سپهر بلندست جفت
|
بکشتی بب زره برگذشت
|
|
همه رنج ما سربسر باد گشت
|
مرا با نیا جز بخنجر سخن
|
|
نباشد نگردانم این کین کهن
|
بنیروی یزدان پیروزگر
|
|
ببندم بکین سیاوش کمر
|
همه چین و ماچین سپه گسترم
|
|
بدریای کیماک بر بگذرم
|
چو گردد مرا راست ماچین و چین
|
|
بخواهیم باژی ز مکران زمین
|
بب زره بگذرانم سپاه
|
|
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
|
اگر چند جایی درنگ آیدم
|
|
مگر مرد خونی بچنگ آیدم
|
شما رنج بسیار برداشتید
|
|
بر و بوم آباد بگذاشتید
|
همین رنج بر خویشتن برنهید
|
|
ازان به که گیتی بدشمن دهید
|
بماند ز ما نام تا رستخیز
|
|
بپیروزی و دشمن اندر گریز
|
شدند اندران پهلوانان دژم
|
|
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
|
که دریای با موج و چندین سپاه
|
|
سر و کار با باد و شش ماه راه
|
که داند که بیرون که آید ز آب
|
|
بد آمد سپه را ز افراسیاب
|
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
|
|
بدریا بکام نهنگ اندریم
|
همی گفت هر گونهای هر کسی
|
|
بدانگه که گفتارها شد بسی
|
همی گفت رستم که ای مهتران
|
|
جهان دیده و رنجبرده سران
|
نباید که این رنج بی بر شود
|
|
به ناز و تن آسانی اندر شود
|
و دیگر که این شاه پیروزگر
|
|
بیابد همی ز اختر نیک بر
|
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
|
|
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
|
ز کاری که سازد همی برخورد
|
|
بدین آمد و هم بدین بگذرد
|
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
|
|
یکی پاسخ نو فگندند بن
|
که ما سربسر شاه را بندهایم
|
|
ابا بندگی دوست دارندهایم
|
بخشکی و بر آب فرمان رواست
|
|
همه کهترانیم و پیمان وراست
|
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
|
|
یکایک باندازه بنشاختشان
|
در گنجهای نیا برگشاد
|
|
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
|
ز دینار و دیبای گوهرنگار
|
|
هیونان شایسته کردند بار
|
همیدون ز گنج درم صد هزار
|
|
ببردند با آلت کارزار
|
ز گاوان گردون کشان ده هزار
|
|
ببر دند تا خود کی آید بکار
|
هیونان ز گنج درم ده هزار
|
|
بسی بار کردند با شهریار
|
بفرمود زان پس بهنگام خواب
|
|
که پوشیده رویان افراسیاب
|
ز خویشان و پیوند چندانک هست
|
|
اگر دخترانند اگر زیر دست
|
همه در عماری براه آوردند
|
|
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
|
دو از نامداران گردنکشان
|
|
که بودند هر یک بمردی نشان
|
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
|
|
بمهد اندرون پای کرده ببند
|
همه خویش و پیوند افراسیاب
|
|
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
|
نواها که از شهرها یادگار
|
|
گروگان ستد ترک چینی هزار
|
سپرد آن زمان گیو را شهریار
|
|
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
|
بدو گفت کای مرد فرخنده پی
|
|
برو با سپه پیش کاوس کی
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و چینی حریر
|
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
|
|
بفرمود در کار افراسیاب
|
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
|
|
نخست آفرین کرد بر دادگر
|
که دارنده و بر سر آرنده اوست
|
|
زمین و زمان را نگارنده اوست
|
همو آفرینندهی پیل و مور
|
|
ز خاشاک تا آب دریای شور
|
همه با توانایی او یکیست
|
|
خداوند هست و خداوند نیست
|
کسی را که او پروراند بمهر
|
|
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
|
ازو باد بر شاه گیتی درود
|
|
کزو خیزد آرام را تار و پود
|
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
|
|
همی داشت از بهر آرام و خواب
|
بدو اندرون بود تخت و کلاه
|
|
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
|
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
|
|
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
|
بگوید کنون گیو یک یک بشاه
|
|
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
|
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
|
|
نیایش کن از بهر من روز و شب
|
کشیدیم لشکر بما چین و چین
|
|
و زآن روی رانم بمکران زمین
|
و زآن پس بر آب زره بگذرم
|
|
اگر پای یزدان بود یاورم
|
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
|
|
ابا لشکری گشن و مردان نیو
|
چو باد هوا گشت و ببرید راه
|
|
بیامد بنزدیک کاوس شاه
|
پس آگاهی آمد بکاوس کی
|
|
ازان پهلوان زادهی نیک پی
|
پذیره فرستاد چندی سپاه
|
|
گرانمایگان بر گرفتند راه
|
چو آمد بر شهر گیو دلیر
|
|
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
|
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
|
|
زمین را ببوسید بر پیش گاه
|
و رادید کاوس بر پای جست
|
|
بخندید و بسترد رویش بدست
|
بپرسیدش از شهریار و سپاه
|
|
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
|
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
|
|
ز گردان وز شهریار بزرگ
|
جوان شد زگفتار او مرد پیر
|
|
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
|
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
|
|
همه انجمن در شگفتی بماند
|
همه شاد گشتند و خرم شدند
|
|
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
|
همه چیز دادند درویش را
|
|
بنفریده کردند بدکیش را
|
فرود آمد از تخت کاوس شاه
|
|
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
|
بیامد بغلتید بر تیره خاک
|
|
نیایش کنان پیش یزدان پاک
|
وز آن جایگه شد بجای نشست
|
|
بگرد دژ آیین شادی ببست
|
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
|
|
سخن کز لب شاه ایران شنید
|
می آورد و رامشگران را بخواند
|
|
وز ایران نبرده سران را بخواند
|
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید
|
|
چنین تا شب تیره اندر چمید
|
برفتند با شمع یاران ز پیش
|
|
دلش شاد و خرم بایوان خویش
|
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
|
|
بپیچید شب گرد کرده عنان
|
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
|
|
برفتند گردان بدان بارگاه
|
جهاندار پس گیو را پیش خواند
|
|
بران نامور تخت شاهی نشاند
|
بفرمود تا خواسته پیش برد
|
|
همان نامور سرفرازان گرد
|
همان بیگنه روی پوشیدگان
|
|
پس پرده اندر ستم دیدگان
|
همان جهن و گرسیوز بندسای
|
|
که او برد پای سیاوش ز جای
|
چو گرسیوز بدکنش را بدید
|
|
برو کرد نفرین که نفرین سزید
|
همان جهن را پای کرده ببند
|
|
ببردند نزدیک تخت بلند
|
بدان دختران رد افراسیاب
|
|
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
|
پس پردهی شاهشان جای کرد
|
|
همانگه پرستنده بر پای کرد
|
اسیران و آنکس که بود از نوا
|
|
بیاراست مر هر یکی را جدا
|
یکی را نگهبان یکی را ببند
|
|
ببردند از پیش شاه بلند
|
ازان پس همه خواسته هرچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
بارزانیان داد تا آفرین
|
|
بخوانند بر شاه ایران زمین
|
دگر بردگان مهتران را سپرد
|
|
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
|
بیاراستند از در جهن جای
|
|
خورش با پرستنده و رهنمای
|
بدژ بر یکی جای تاریک بود
|
|
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
|
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
|
|
چنینست کردار گردنده دهر
|
خنک آنکسی کو بود پادشا
|
|
کفی راد دارد دلی پارسا
|
بداند که گیتی برو بگذرد
|
|
نگردد بگرد در بی خرد
|
خرد چون شود از دو دیده سرشک
|
|
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
|
ازان پس کزیشان بپردخت شاه
|
|
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
|
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
|
|
سر خامه برسان الماس کرد
|
نبشتند نامه بهر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
که شد ترک و چین شاه را یکسره
|
|
ببشخور آمد پلنگ و بره
|
درم داد و دینار درویش را
|
|
پراگنده و مردم خویش را
|
بدو هفته در پیش درگاه شاه
|
|
از انبوه بخشش ندیدند راه
|
سیم هفته بر جایگاه مهی
|
|
نشست اندر آرام با فرهی
|
ز بس نالهی نای و بانگ سرود
|
|
همی داد گل جام می را درود
|
بیک هفته از کاخ کاوس کی
|
|
همی موج برخاست از جام می
|
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
|
|
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
|
طبقهای زرین و پیروزه جام
|
|
کمرهای زرین و زرین ستام
|
پرستار با طوق و با گوشوار
|
|
همان یاره و تاج گوهر نگار
|
همان جامهی تخت و افگندنی
|
|
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
|
فرستاد تا گیو را خواندند
|
|
براورنگ زرینش بنشاندند
|
ببردند خلعت بنزدیک اوی
|
|
بمالید گیو اندران تخت روی
|
وزان پس بیامد خرامان دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند نامه که از کردگار
|
|
بدادیم و خشنود از روزگار
|
که فرزند ما گشت پیروزبخت
|
|
سزای مهی وز در تاج و تخت
|
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
|
|
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
|
ز دست تو آواره شد در جهان
|
|
نگویند نامش جز اندر نهان
|
همه ساله تا بود خونریز بود
|
|
ببدنامی و زشتی آویز بود
|
بزد گردن نوذر تاجدار
|
|
ز شاهان وز راستان یادگار
|
برادرکش و بدتن و شاه کش
|
|
بداندیش و بدراه و آشفته هش
|
پی او ممان تا نهد بر زمین
|
|
بتوران و مکران و دریای چین
|
جهان را مگر زو رهایی بود
|
|
سر بی بهایش بهایی بود
|
اگر داور دادگر یک خدای
|
|
همی بود خواهد ترا رهنمای
|
که گیتی بشویی ز رنج بدان
|
|
ز گفتار و کردار نابخردان
|
بداد جهان آفرین شاد باش
|
|
جهان را یکی تازه بنیاد باش
|
مگر باز بینم تورا شادمان
|
|
پر از درد گردد دل بدگمان
|
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
|
|
نباشم کزویست امید و باک
|
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
|
|
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
|
جهان آفرین رهنمای تو باد
|
|
همیشه سر تخت جای تو باد
|
نهادند بر نامه بر مهر شاه
|
|
بر ایوان شه گیو بگزید راه
|
بره بر نبودش بجایی درنگ
|
|
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
|
برو آفرین کرد و نامه بداد
|
|
پیام نیا پیش او کرد یاد
|
ز گفتار او شاد شد شهریار
|
|
میآورد و رامشگر و میگسار
|
همی خورد پیروز و شادان سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
سپه را همه ترک و جوشن بداد
|
|
پیام نیا پیششان کرد یاد
|
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
|
|
یکی لشکری نامبردار و گرد
|
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
|
|
جهان را بشمشیر در بر گرفت
|
نبد روز بیکار و تیره شبان
|
|
طلایه بروز و بشب پاسبان
|
بدین گونه تا شارستان پدر
|
|
همی رفت گریان و پر کینه سر
|
همی گرد باغ سیاوش بگشت
|
|
بجایی که بنهاد خونریز تشت
|
همی گفت کز داور یک خدای
|
|
بخواهم که باشد مرا رهنمای
|
مگر همچنین خون افراسیاب
|
|
هم ایدر بریزم بکردار آب
|
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز
|
|
همی گفت با داور پاک راز
|
ز لشکر فرستادگان برگزید
|
|
که گویند و دانند گفت و شنید
|
فرستاد کس نزد خاقان چین
|
|
بفغفور و سالار مکران زمین
|
که گر دادگیرید و فرمان کنید
|
|
ز کردار بد دل پشیمان کنید
|
خورشها فرستید نزد سپاه
|
|
ببینید ناچار ما را براه
|
کسی کو بتابد ز فرمان من
|
|
و گر دور باشد ز پیمان من
|
بیاراست باید پسه را برزم
|
|
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
|
فرستاده آمد بهر کشوری
|
|
بهر جا که بد نامور مهتری
|
غمی گشت فغفور و خاقان چین
|
|
بزرگان هر کشوری همچنین
|
فرستاده را چند گفتند گرم
|
|
سخنهای شیرین بواز نرم
|
که ما شاه را سربسر کهتریم
|
|
زمین جز بفرمان او نسپریم
|
گذرها که راه دلیران بدست
|
|
ببینیم تا چند ویران شدست
|
کنیم از سر آباد با خوردنی
|
|
بباشیم و آریمش آوردنی
|
همی گفت هر کس که بودش خرد
|
|
که گر بی زیان او بما بگذرد
|
بدرویش بخشیم بسیار چیز
|
|
نثار و خورشها بسازیم نیز
|
فرستاده را بیکران هدیه داد
|
|
بیامد بدرگاه پیروز و شاد
|
دگر نامور چون بمکران رسید
|
|
دل شاه مکران دگرگونه دید
|
بر تخت او رفت و نامه بداد
|
|
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
|
سبک مر فرستاده را خوار کرد
|
|
دل انجمن پر ز تیمار کرد
|
بدو گفت با شاه ایران بگوی
|
|
که نادیده بر ما فزونی مجوی
|
زمانه همه زیر تخت منست
|
|
جهان روشن از فر بخت منست
|
چو خورشید تابان شود برسپهر
|
|
نخستین برین بوم تابد بمهر
|
همم دانش و گنج آباد هست
|
|
بزرگی و مردی و نیروی دست
|
گراز من همی راه جوید رواست
|
|
که هر جانور بر زمین پادشاست
|
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
|
|
زیانی مکن بر گذر با سپاه
|
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
|
|
برین پادشاهی ترا نیست بهر
|
نمانم که بر بوم من بگذری
|
|
وزین مرز جایی به پی بسپری
|
نمانم که مانی تو پیروزگر
|
|
وگر یابی از اختر نیک بر
|
برین گونه چون شاه پاسخ شنید
|
|
ازان جایگه لشکر اندر کشید
|
بیامد گرازان بسوی ختن
|
|
جهاندار با نامدار انجمن
|
برفتند فغفور و خاقان چین
|
|
برشاه با پوزش و آفرین
|
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
|
|
خود و نامداران براه آمدند
|
همه راه آباد کرده چو دست
|
|
در و دشت چون جایگاه نشست
|
همه بوم و بر پوشش و خوردنی
|
|
از آرایش بزم و گستردنی
|
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
|
|
ببستند آذین به بیراه و راه
|
بدیوار دیبا برآویختند
|
|
ز بر زعفران و درم ریختند
|
چو با شاه فغفور گستاخ شد
|
|
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
|
بدو گفت ما شاه را کهتریم
|
|
اگر کهتری را خود اندر خوریم
|
جهانی ببخت تو آباد گشت
|
|
دل دوستداران تو شاد گشت
|
گر ایوان ما در خور شاه نیست
|
|
گمانم که هم بتر از راه نیست
|
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
|
|
نشست از بر نامور پیشگاه
|
ز دینار چینی ز بهر نثار
|
|
بیاورد فغفور چین صد هزار
|
همی بود بر پیش او بربپای
|
|
ابا مرزبانان فرخنده رای
|
بچین اندرون بود خسرو سه ماه
|
|
ابا نامداران ایران سپاه
|
پرستنده فغفور هر بامداد
|
|
همی نو بنو شاه را هدیه داد
|
چهارم ز چین شاه ایران براند
|
|
بمکران شد و رستم آنجا بماند
|
بیامد چو نزدیک مکران رسید
|
|
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
|
بر شاه مکران فرستاد و گفت
|
|
که با شهریاران خرد باد جفت
|
خروش ساز راه سپاه مرا
|
|
بخوبی بیارای گاه مرا
|
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
|
|
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
|
جهان روشن از تاج و بخت منست
|
|
سر مهتران زیر تخت منست
|
برند آنگهی دست چیز کسان
|
|
مگر من نباشم بهر کس رسان
|
علف چون نیابند جنگ آورند
|
|
جهان بر بداندیش تنگ آورند
|
ور ایدونک گفتار من نشنوی
|
|
بخون فراوان کس اندر شوی
|
همه شهر مکران تو ویران کنی
|
|
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
|
فرستاده آمد پیامش بداد
|
|
نبد بر دلش جای پیغام و داد
|
سر بی خرد زان سخن خیره شد
|
|
بجوشید و مغزش ازان تیره شد
|
پراگنده لشکر همه گرد کرد
|
|
بیاراست بر دشت جای نبرد
|
فرستاده را گفت بر گرد و رو
|
|
بنزدیک آن بدگمان باز شو
|
بگویش که از گردش تیره روز
|
|
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
|
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
|
|
بدانی که مردان کدامند و گرد
|
فرستادهی شاه چون بازگشت
|
|
همه شهر مکران پرآواز گشت
|
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
|
|
همه تیز و مکران سپه برگرفت
|
بیاورد پیلان جنگی دویست
|
|
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
|
از آواز اسبان و جوش سپاه
|
|
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
|
تو گفتی برآمد زمین بسمان
|
|
وگر گشت خورشید اندر نهان
|
طلایه بیامد بنزدیک شاه
|
|
که مکران سیه شد ز گرد سپاه
|
همه روی کشور درفشست و پیل
|
|
ببیند کنون شهریار از دو میل
|
بفرمود تا برکشیدند صف
|
|
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
|
ز مکران طلایه بیامد بدشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
نگهبان لشکر از ایران تخوار
|
|
که بودی بنزدیک او رزمخوار
|
بیامد برآویخت با او بهم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
بزد تیغ و او را بدونیم کرد
|
|
دل شاه مکران پر از بیم کرد
|
دو لشکر بران گونه صف برکشید
|
|
که از گرد شد آسمان ناپدید
|
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
|
|
روده برکشیدند هر دو گروه
|
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
|
|
جهان شد پر از نالهی بوق و کوس
|
بپیش اندرون کاویانی رفش
|
|
پس پشت گردان زرینه کفش
|
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
|
|
جهان شد بکردار دریای قیر
|
بقلب اندرون شاه مکران بخست
|
|
وزآن خستگی جان او هم برست
|
یکی گفت شاها سرش را بریم
|
|
بدو گفت شاه اندرو ننگریم
|
سر شهریاران نبرد ز تن
|
|
مگر نیز از تخمهی اهرمن
|
برهنه نباید که گردد تنش
|
|
بران هم نشان خسته در جوشنش
|
یکی دخمه سازید مشک و گلاب
|
|
چنانچون بود شاه را جای خواب
|
بپوشید رویش بدیبای چین
|
|
که مرگ بزرگان بود همچنین
|
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
|
|
سواران و گردان خنجرگزار
|
هزار و صد و چل گرفتار شد
|
|
سر زندگان پر ز تیمار شد
|
ببردند پیلان و آن خواسته
|
|
سراپرده و گاه آراسته
|
بزرگان ایران توانگر شدند
|
|
بسی نیز با تخت و افسر شدند
|
ازان پس دلیران پرخاشجوی
|
|
بتاراج مکران نهادند روی
|
خروش زنان خاست از دشت و شهر
|
|
چشیدند زان رنج بسیار بهر
|
بدرهای شهر آتش اندر زدند
|
|
همی آسمان بر زمین برزدند
|
بخستند زیشان فراوان بتیر
|
|
زن و کودک خرد کردند اسیر
|
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
|
|
بفرمود تا باز گردد سپاه
|
بفرمود تا اشکش تیز هوش
|
|
بیارامد از غارت و جنگ و جوش
|
کسی را نماند که زشتی کند
|
|
وگر با نژندی درشتی کند
|
ازان شهر هر کس که بد پارسا
|
|
بپوزش بیامد بر پادشا
|
که ما بیگناهیم و بیچارهایم
|
|
همیشه برنج ستمکارهایم
|
گر ایدونک بیند سر بیگناه
|
|
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
|
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه
|
|
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
|
خروشی برآمد ز پردهسرای
|
|
که ای پهلوانان فرخنده رای
|
ازین پس گر آید ز جایی خروش
|
|
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
|
ستمکارگان را کنم به دو نیم
|
|
کسی کو ندارد ز دادار بیم
|
جهاندار سالی بمکران بماند
|
|
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند
|
چو آمد بهار و زمین گشت سبز
|
|
همه کوه پر لاله و دشت سبز
|
چراگاه اسبان و جای شکار
|
|
بیاراست باغ از گل و میوهدار
|
باشکش بفرمود تا با سپاه
|
|
بمکران بباشد یکی چندگاه
|
نجوید جز از خوبی و راستی
|
|
نیارد بکار اندرون کاستی
|
و زآن شهر راه بیابان گرفت
|
|
همه رنجها بر دل آسان گرفت
|
چنان شد بفرمان یزدان پاک
|
|
که اندر بیابان ندیدند خاک
|
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
|
|
جهانی پر از لاله و شنبلید
|
خورشهای مردم ببردند پیش
|
|
بگردون بزیر اندرون گاومیش
|
بدشت اندرون سبزه و جای خواب
|
|
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
|
چو آمد بنزدیک آب زره
|
|
گشادند گردان میان از گره
|
همه چاره سازان دریا براه
|
|
ز چین و زمکران همی برد شاه
|
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد
|
|
چو کشتی بب اندر افگند مرد
|
بفرمود تا توشه برداشتند
|
|
بیک ساله ره راه بگذاشتند
|
جهاندار نیک اختر و راهجوری
|
|
برفت از لب آب با آب روی
|
بران بندگی بر نیایش گرفت
|
|
جهان آفرین را ستایش گرفت
|
همی خواست از کردگار بلند
|
|
کز آبش بخشکی برد بیگزند
|
همان ساز جنگ و سپاه ورا
|
|
بزرگان ایران و گاه ورا
|
همی گفت کای کردگار جهان
|
|
شناسندهی آشکار و نهان
|
نگهدار خشکی و دریاتوی
|
|
خدای ثری و ثریا توی
|
نگهدار جان و سپاه مرا
|
|
همان تخت و گنج و کلاه مرا
|
پرآشوب دریا ازان گونه بود
|
|
کزو کس نرستی بدان برشخود
|
بشش ماه کشتی برفتی بب
|
|
کزو ساختی هر کسی جای خواب
|
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
|
|
شدی کژ و بی راه باد شمال
|
سر بادبان تیز برگاشتی
|
|
چو برق درخشنده بگماشتی
|
براهی کشیدیش موج مدد
|
|
که ملاح خواندش فم الاسد
|
چنان خواست یزدان که باد هوا
|
|
نشد کژ با اختر پادشا
|
شگفت اندران آب مانده سپاه
|
|
نمودی بانگشت هر یک بشاه
|
باب اندرون شیر دیدند و گاو
|
|
همی داشتی گاو با شیر تاو
|
همان مردم و مویها چون کمند
|
|
همه تن پر از پشم چون گوسفند
|
گروهی سران چون سر گاومیش
|
|
دو دست از پس مردم و پای پیش
|
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
|
|
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
|
نمودی همی این بدان آن بدین
|
|
بدادار بر خواندند آفرین
|
ببخشایش کردگار سپهر
|
|
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
|
گذشتند بر آب بر هفت ماه
|
|
که بادی نکرد اندریشان نگاه
|
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید
|
|
نگه کرد هامون جهان را بدید
|
بیامد بپیش جهان آفرین
|
|
بمالید بر خاک رخ بر زمین
|
برآورد کشتی و زورق ز آب
|
|
شتاب آمدش بود جای شتاب
|
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
|
|
تنآسان بریگ روان برگذشت
|
همه شهرها دید برسان چین
|
|
زبانها بکردار مکران زمین
|
بدان شهرها در بیاسود شاه
|
|
خورش خواست چندی ز بهر سپاه
|
سپرد آن زمین گیو را شهریار
|
|
بدو گفت بر خوردی از روزگار
|
درشتی مکن با گنهکار نیز
|
|
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
|
ازین پس ندرام کسی را بکس
|
|
پرستش کنم پیش فریادرس
|
ز لشکر یکی نامور برگزید
|
|
که گفتار هر کس بداند شنید
|
فرستاد نزدیک شاهان پیام
|
|
که هر کس که او جوید آرام و کام
|
بیایند خرم بدین بارگاه
|
|
برفتند یکسر بفرمان شاه
|
یکی سر نپیچید زان مهتران
|
|
بدرگاه رفتند چون کهتران
|
چو دیدار بد شاه بنواختشان
|
|
بخورشید گردن برافراختشان
|
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
|
|
ز افراسیاب و ز تخت مهی
|
چنین گفت گویندهای زان گروه
|
|
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
|
اگر بشمری سربسر نیک و بد
|
|
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
|
کنون تا برآمد ز دریای آب
|
|
بگنگست با مردم افراسیاب
|
ازان آگهی شاد شد شهریار
|
|
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
|
دران مرزها خلعت آراستند
|
|
پس اسب جهاندیدگان خواستند
|
بفرمود تا بازگشتند شاه
|
|
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
|
بران سو که پور سیاوش براند
|
|
ز بیداد مردم فراوان نماند
|
سپه را بیاراست و روزی بداد
|
|
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
|
همی گفت هر کس که جوید بدی
|
|
بپیچد ز باد افره ایزدی
|
نباید که باشید یک تن بشهر
|
|
گر از رنج یابد پی مور بهر
|
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
|
|
شد از آب دیده رخش ناپدید
|
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
|
|
همی کرد بر کردگار آفرین
|
همی گفت کای داور داد و پاک
|
|
یکی بندهام دل پر از ترس و باک
|
که این بارهی شارستان پدر
|
|
بدیدم برآورده از ماه سر
|
سیاوش که از فر یزدان پاک
|
|
چنین بارهای برکشید از مغاک
|
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
|
|
دل هر کس از کشتن او بخست
|
بران باره بگریست یکسر سپاه
|
|
ز خون سیاوش که بد بیگناه
|
بدستت بداندیش بر کشته شد
|
|
چنین تخم کین در جهان کشته شد
|
پس آگاهی آمد بافراسیاب
|
|
که شاه جهاندار بگذاشت آب
|
شنیده همی داشت اندر نهفت
|
|
بیامد شب تیره با کس نگفت
|
جهاندیدگان را هم آنجا بماند
|
|
دلی پر ز تیمار تنها براند
|
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون
|
|
سری پر ز تیمار دل پر ز خون
|
بدید آن دل افروز باغ بهشت
|
|
شمرهای او چون چراغ بهشت
|
بهر گوشهای چشمه و گلستان
|
|
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
|
همی گفت هر کس که اینت نهاد
|
|
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
|
وزان پس بفرمود بیدار شاه
|
|
طلب کردن شاه توران سپاه
|
بجستند بر دشت و باع و سرای
|
|
گرفتند بر هر سوی رهنمای
|
همی رفت جوینده چون بیهشان
|
|
مگر زو بیابند جایی نشان
|
چو بر جستنش تیز بشتافتند
|
|
فراوان ز کسهای او یافتند
|
بکشتند بسیار کس بیگناه
|
|
نشانی نیامد ز بیداد شاه
|
همی بود در گنگ دژ شهریار
|
|
یکی سال با رامش و میگسار
|
جهان چون بهشتی دلاویز بود
|
|
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
|
برفتن همی شاه را دل نداد
|
|
همی بود در گنگ پیروز و شاد
|
همه پهلوانان ایران سپاه
|
|
برفتند یکسر بنزدیک شاه
|
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
|
|
سوی شهر ایران نیایدش رای
|
همانا بداندیش افراسیاب
|
|
گذشتست زان سو بدریای آب
|
چنان پیر بر گاه کاوس شاه
|
|
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
|
گر او سوی ایران شود پر ز کین
|
|
که باشد نگهبان ایران زمین
|
گر او باز با تخت و افسر شود
|
|
همه رنج ما پاک بیبر شود
|
ازان پس بایرانیان شاه گفت
|
|
که این پند با سودمندیست جفت
|
ازان شارستان پس مهان را بخواند
|
|
وزان رنج بردن فراوان براند
|
ازیشان کسی را که شایستهتر
|
|
گرامیتر از شهر و بایستهتر
|
تنش را بخلعت بیاراستند
|
|
ز دژ بارهی مرزبان خواستند
|
چنین گفت کایدر بشادی بمان
|
|
ز دل بر کن اندیشهی بدگمان
|
ببخشید چندانک بد خواسته
|
|
ز اسبان وز گنج آراسته
|
همه شهر زیشان توانگر شدند
|
|
چه با یاره و تخت و افسر شدند
|
بدانگه که بیدار گردد خروس
|
|
ز درگاه برخاست آوای کوس
|
سپاهی شتابنده و راهجوی
|
|
بسوی بیابان نهادند روی
|
همه نامداران هر کشوری
|
|
برفتند هر جا که بد مهتری
|
خورشها ببردند نزدیک شاه
|
|
که بود از در شهریار و سپاه
|
براهی که لشکر همی برگذشت
|
|
در و دشت یکسر چو بازار گشت
|
بکوه و بیابان و جای نشست
|
|
کسی را نبد کس که بگشاد دست
|
بزرگان ابا هدیه و با نثار
|
|
پذیره شدندی بر شهریار
|
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
|
|
نهشتی که با او برفتی برنج
|
پذیره شدش گیو با لشکری
|
|
و زآن شهر هر کس که بد مهتری
|
چو دید آن سر و فرهی سرفراز
|
|
پیاده شد و برد پیشش نماز
|
جهاندار بسیار بنواختشان
|
|
برسم کیان جایگه ساختشان
|
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید
|
|
فرود آمد و بادبان برکشید
|
دو هفته بران روی دریا بماند
|
|
ز گفتار با گیو چندی براند
|
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
|
|
نباید که خواهد بگیتی درنگ
|
بفرمود تا کار برساختند
|
|
دو زورق بب اندر انداختند
|
شناسای کشتی هر آنکس که بود
|
|
که بر ژرف دریا دلیری نمود
|
بفرمود تا بادبان برکشید
|
|
بدریای بیمایه اندر کشید
|
همان راه دریا بیک ساله راه
|
|
چنان تیز شد باد در هفت ماه
|
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
|
|
که از باد کژ آستی تر نگشت
|
سپهدار لشکر بخشکی کشید
|
|
ببستند کشتی و هامون بدید
|
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
|
|
بملاح و آنکس که کردی خله
|
بفرمود دینار و خلعت ز گنج
|
|
ز گیتی کسی را که بردند رنج
|
وزان آب راه بیابان گرفت
|
|
جهانی ازو مانده اندر شگفت
|
چو آگاه شد اشکش آمد براه
|
|
ابا لشکری ساخته پیش شاه
|
پیاده شد از اسب و روی زمین
|
|
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
|
همه تیز و مکران بیاراستند
|
|
ز هر جای رامشگران خواستند
|
همه راه و بیراه آوای رود
|
|
تو گفتی هوا تار شد رود پود
|
بدیوار دیبا برآویختند
|
|
درم با شکر زیر پی ریختند
|
بمکران هرآنکس که بد مهتری
|
|
وگر نامداری و کنداوری
|
برفتند با هدیه و با نثار
|
|
بنزدیک پیروزگر شهریار
|
و زآن مرز چندانک بد خواسته
|
|
فراز آورید اشکش آراسته
|
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید
|
|
و زآن نامداران یکی برگزید
|
ورا کرد مهتر بمکران زمین
|
|
بسی خلعتش داد و کرد آفرین
|
چو آمد ز مکران و توران بچین
|
|
خود و سرفرازان ایران زمین
|
پذیره شدش رستم زال سام
|
|
سپاهی گشاده دل و شاد کام
|
چو از دور کیخسرو آمد پدید
|
|
سوار سرفراز چترش کشید
|
پیاده شد از باره بردش نماز
|
|
گرفتش ببر شاه گردنفراز
|
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
|
|
ز گم بودن جادو افراسیاب
|
بچین نیز مهمان رستم بماند
|
|
بیک هفته از چین بماچین براند
|
همی رفت سوی سیاوش گرد
|
|
بماه سفندار مذ روز ارد
|
چو آمد بدان شارستان پدر
|
|
دو رخساره پر آب و خسته جگر
|
بجایی که گر سیوز بدنشان
|
|
گروی بنفرین مردم کشان
|
سر شاه ایران بریدند خوار
|
|
بیامد بدان جایگه شهریار
|
همی ریخت برسر ازان تیره خاک
|
|
همی کرد روی و بر خویش چاک
|
بمالید رستم بران خاک روی
|
|
بنفرید برجان ناکس گروی
|
همی گفت کیخسرو ای شهریار
|
|
مراماندی در جهان یادگار
|
نماندم زکین تومانند چیز
|
|
برنج اندرم تا جهانست نیز
|
بپرداختم تخت افراسیاب
|
|
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
|
بر امید آن کش بچنگ آورم
|
|
جهان پیش او تار وتنگ آورم
|
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
|
|
که مادر بدو یاد کرد از پدر
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
دو هفته دران شارستان بود شاد
|
برستم دو صد بدره دینار داد
|
|
همان گیو را چیز بسیار داد
|
چو بشنید گستهم نوذر که شاه
|
|
بدان شارستان پدر کرد راه
|
پذیره شدش با سپاهی گران
|
|
زایران بزرگان و کنداوران
|
چو از دور دید افسر و تاج شاه
|
|
پیاده فراوان بپیمود راه
|
همه یکسره خواندند آفرین
|
|
بران دادگر شهریار زمین
|
بگستهم فرمود تا برنشست
|
|
همه راه شادان و دستش بدثست
|
کشیدند زان روی ببهشت گنگ
|
|
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
|
وفا چون درختی بود میوهدار
|
|
همی هرزمانی نو آید ببار
|
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
|
|
همان یک سواره همان شهریار
|
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
|
|
شدند ازنوازش همه بینیاز
|
برخشنده روز و بهنگام خواب
|
|
هم آگهی جست ز افراسیاب
|
ازیشان کسی زو نشانی نداد
|
|
نکردند ازو در جهان نیز یاد
|
جهاندار یک شب سرو تن بشست
|
|
بشد دور با دفتر زند و است
|
همه شب بپیش جهان آفرین
|
|
همی بود گریان وسربر زمین
|
همی گفت کین بنده ناتوان
|
|
همیشه پر از درد دارد روان
|
همه کوه و رود و بیابان و آب
|
|
نبیند نشانی ز افراسیاب
|
همی گفت کای داور دادگر
|
|
تودادی مرانازش و زور و فر
|
که او راه تو دادگر نسپرد
|
|
کسی را زگیتی بکس نشمرد
|
تو دانی که او نیست برداد و راه
|
|
بسی ریخت خون سربیگناه
|
مگر باشدم دادگر یک خدای
|
|
بنزدیک آن بدکنش رهنمای
|
تودانی که من خود سرایندهام
|
|
پرستنده آفرینندهام
|
بگیتی ازو نام و آواز نیست
|
|
ز من راز باشد ز تو راز نیست
|
اگر زو تو خشنودی ای دادگر
|
|
مرابازگردان ز پیکار سر
|
بکش در دل این آتش کین من
|
|
بیین خویش آور آیین من
|
ز جای نیایش بیامد بتخت
|
|
جوان سرافراز و پیروز بخت
|
همی بود یک سال در حصن گنگ
|
|
برآسود از جنبش و ساز جنگ
|
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
|
|
بدیدار کاوسش آمد نیاز
|
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
|
|
ز قچغار تا پیش دریای چین
|
بیاندازه لشکر بگستهم داد
|
|
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
|
بچین و بمکران زمین دست یاز
|
|
بهر سو فرستاده و نامه ساز
|
همی جوی ز افراسیاب آگهی
|
|
مگر زو شود روی گیتی تهی
|
و زآن جایگه خواسته هرچ بود
|
|
ز دینار وز گوهر نابسود
|
ز مشک و پرستار و زرین ستام
|
|
همان جامه و اسب و تخت وغلام
|
زگستردنیها و آلات چین
|
|
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
|
ز گاوان گردونکشان چل هزار
|
|
همی راندپیش اندرون شهریار
|
همی گفت هرگز کسی پیش ازین
|
|
ندید ونبد خواسته بیش ازین
|
سپه بود چندانک برکوه و دشت
|
|
همی ده شب و روز لشکر گذشت
|
چو دمدار برداشتی پیشرو
|
|
بمنزل رسیدی همی نو بنو
|
بیامد بران هم نشان تا بچاج
|
|
بیاویخت تاج از برتخت عاج
|
بسغد اندرون بود یک هفته شاه
|
|
همه سغد شد شاه را نیک خواه
|
وزآنجا بشهر بخارا رسید
|
|
ز لشکر هوا را همی کس ندید
|
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
|
|
دوم هفته با جامه نابسود
|
بیامد خروشان بتشکده
|
|
غمی بود زان اژدهای شده
|
که تور فریدون برآورده بود
|
|
بدو اندرون کاخها کرده بود
|
بگسترد بر موبدان سیم و زر
|
|
برآتش پراگند چندی گهر
|
و زآن جایگه سر برفتن نهاد
|
|
همی رفت با کام دل شاه شاد
|
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ
|
|
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
|
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
|
|
سر ماه بر بلخ بگزید راه
|
بهر شهر در نامور مهتری
|
|
بماندی سرافراز بالشکری
|
ببستند آذین به بیراه و راه
|
|
بجایی که بگذشت شاه و سپاه
|
همه بوم کشور بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
درم ریختند از بر و زعفران
|
|
چه دینار و مشک از کران تا کران
|
بشهر اندرون هرک درویش بود
|
|
وگر سازش از کوشش خویش بود
|
درم داد مر هر یکی را ز گنج
|
|
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
|
سر هفته را کرد آهنگ ری
|
|
سوی پارس نزدیک کاوس کی
|
دو هفته بری نیز بخشید و خورد
|
|
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
|
هیونان فرستاد چندی ز ری
|
|
بنزدیک کاوس فرخندهپی
|
دل پیر زان آگهی تازه شد
|
|
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
|
بایوانها تخت زرین نهاد
|
|
بخانه در آرایش چین نهاد
|
ببستند آذین بشهر وبه راه
|
|
همه برزن و کوی و بازارگاه
|
پذیره شدندش همه مهتران
|
|
بزرگان هر شهر وکنداوران
|
همه راه و بی راه گنبد زده
|
|
جهان شد چو دیبا بزر آزده
|
همه مشک با گوهر آمیختند
|
|
ز گنبد بسرها فرو ریختند
|
چو بیرون شد از شهر کاوس کی
|
|
ابا نامداران فرخندهپی
|
سوی طالقان آمد و مرو رود
|
|
جهان بود پربانگ و آوای رود
|
و زآن پس براه نشاپور شاه
|
|
بدیدند مر یکدگر را براه
|
نیا را چو دید از کران شاه نو
|
|
برانگیخت آن باره تندرو
|
بروبرنیا برگرفت آفرین
|
|
ستایش سزای جهان آفرین
|
همی گفت بیتو مبادا جهان
|
|
نه تخت بزرگی نه تاج مهان
|
که خورشید چون تو ندیدست شاه
|
|
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
|
زجمشید تا بفریدون رسید
|
|
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
|
نه زین سان کسی رنج برد از مهان
|
|
نه دید آشکارا نهان جهان
|
که روشن جهان برتو فرخنده باد
|
|
دل وجان بدخواه تو کنده باد
|
سیاوش گرش روز باز آمدی
|
|
بفر تو او رانیاز آمدی
|
بدو گفت شاه این زبخت تو بود
|
|
برومند شاخ درخت تو بود
|
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
|
|
همی ریخت بر تارک شاه بر
|
بدین گونه تا تخت گوهرنگار
|
|
بشد پایه ها ناپدید از نثار
|
بفرمود پس کانجمن را بخوان
|
|
بایوان دیگر بیارای خوان
|
نشستند در گلشن زرنگار
|
|
بزرگان پرمایه با شهریار
|
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
|
|
بدریا در و نامداران شنید
|
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد
|
|
لب نامداران پراز باد کرد
|
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ
|
|
شمرهاو پالیزها چون چراغ
|
بدو ماندکاوس کی در شگفت
|
|
ز کردارش اندازهها برگرفت
|
بدو گفت روز نو وماه نو
|
|
چو گفتارهای نو و شاه نو
|
نه کس چون تواندر جهان شاه دید
|
|
نه این داستان گوش هر کس شنید
|
کنون تا بدین اختری نو کنیم
|
|
بمردی همه یاد خسرو کنیم
|
بیاراست آن گلشن زرنگار
|
|
می آورد یاقوتلب میگسار
|
بیک هفته ز ایوان کاوس کی
|
|
همی موج برخاست از جام می
|
بهشتم در گنج بگشاد شاه
|
|
همی ساخت آن رنج راپایگاه
|
بزرگان که بودند بااوبهم
|
|
برزم و ببزم وبشادی و غم
|
باندازهشان خلعت آراستند
|
|
زگنج آنچ پرمایهتر خواستند
|
برفتند هر کس سوی کشوری
|
|
سرافراز بانامور لشکری
|
بپرداخت زان پس بکارسپاه
|
|
درم داد یکساله از گنج شاه
|
وزآن پس نشستند بیانجمن
|
|
نیا و جهانجوی با رایزن
|
چنین گفت خسرو بکاوس شاه
|
|
جز از کردگار ازکه جوییم راه
|
بیابان و یکساله دریا و کوه
|
|
برفتیم با داغ دل یک گروه
|
بهامون و کوه و بدریای آب
|
|
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
|
گرو یک زمان اندر آید بگنگ
|
|
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
|
همه رنج و سختی بپیش اندرست
|
|
اگر چندمان دادگر یاورست
|
نیا چون شنید از نبیره سخن
|
|
یکی پند پیرانه افگند بن
|
بدو گفت ما همچنین بردو اسب
|
|
بتازیم تا خان آذرگشسب
|
سر و تن بشوییم با پا و دست
|
|
چنانچون بودمرد یزدان پرست
|
ابا باژ با کردگار جهان
|
|
بدو برکنیم آفرین نهان
|
بباشیم بر پیش آتش بپای
|
|
مگر پاک یزدان بود رهنمای
|
بجایی که او دارد آرامگاه
|
|
نماید نماینده داد راه
|
برین باژ گشتند هر دو یکی
|
|
نگردیدیک تن ز راه اندکی
|
نشستند با باژ هر دو براسب
|
|
دوان تا سوی خان آذرگشسب
|
پراز بیم دل یک بیک پرامید
|
|
برفتند با جامههای سپید
|
چو آتش بدیدند گریان شدند
|
|
چو بر آتش تیز بریان شدند
|
بدان جایگه زار و گریان دو شاه
|
|
ببودند بادرد و فریاد خواه
|
جهانآفرین را همی خواندند
|
|
بدان موبدان گوهر افشاندند
|
چو خسرو بب مژه رخ بشست
|
|
برافشاند دینار بر زند و است
|
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
|
|
مپندار کتش پرستان بدند
|
که آتش بدان گاه محراب بود
|
|
پرستنده را دیده پرآب بود
|
اگر چند اندیشه گردد دراز
|
|
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
|
بیک ماه در آذرابادگان
|
|
ببودند شاهان و آزادگان
|
ازان پس چنان بد که افراسیاب
|
|
همی بود هر جای بیخورد و خواب
|
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
|
|
هراسان همیشه ز بیم گزند
|
همی از جهان جایگاهی بجست
|
|
که باشد بجان ایمن و تندرست
|
بنزدیک بردع یکی غار بود
|
|
سرکوه غار از جهان نابسود
|
ندید ازبرش جای پرواز باز
|
|
نه زیرش پی شیر و آن گراز
|
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
|
|
بغار اندرون جای بالای ساخت
|
زهر شهر دور و بنزدیک آب
|
|
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
|
همی بود چندی بهنگ اندرون
|
|
ز کرده پشیمان و دل پرزخون
|
چو خونریز گردد سرافراز
|
|
بتخت کیان برنماند دراز
|
یکی مرد نیک اندران روزگار
|
|
ز تخم فریدون آموزگار
|
پرستار با فر و برزکیان
|
|
بهر کار با شاهبسته میان
|
پرستشگهش کوه بودی همه
|
|
ز شادی شده دور و دور از رمه
|
کجا نام این نامور هوم بود
|
|
پرستنده دور از بروبوم بود
|
یکی کاخ بود اندران برز کوه
|
|
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
|
پرستشگهی کرده پشمینه پوش
|
|
زکافش یکی ناله آمد بگوش
|
که شاها سرانامور مهترا
|
|
بزرگان و برداوران داورا
|
همه ترک و چین زیر فرمان تو
|
|
رسیده بهر جای پیمان تو
|
یکی غار داری ببهره بچنگ
|
|
کجات آن سرتاج و مردان جنگ
|
کجات آن همه زور ومردانگی
|
|
دلیری ونیروی و فرزانگی
|
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه
|
|
کجات آن بروبوم و چندان سپاه
|
که اکنون بدین تنگ غار اندری
|
|
گریزان بسنگین حصار اندری
|
بترکی چو این ناله بشنید هوم
|
|
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
|
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
|
|
نباشد مگر آن افراسیاب
|
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
|
|
در غار تاریک چندی بجست
|
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
|
|
بدید آن در هنگ افراسیاب
|
بیامد بکردار شیر ژیان
|
|
زپشمینه بگشاد گردی میان
|
کمندی که بر جای زنار داشت
|
|
کجا در پناه جهاندار داشت
|
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
|
|
چو نزدیک شد بازوی او ببست
|
همی رفت واو را پس اندر کشان
|
|
همی تاخت با رنج چون بیهشان
|
شگفت ار بمانی بدین در رواست
|
|
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
|
جز از نیکنامی نباید گزید
|
|
بباید چمید و بباید چرید
|
زگیتی یک عار بگزید راست
|
|
چه دانست کان غار هنگ بلاست
|
چو آن شاه راهوم بازو ببست
|
|
همی بردش از جایگاه نشست
|
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
|
|
پرستار دارنده یزدان پاک
|
چه خواهی زمن من کییم درجهان
|
|
نشسته بدین غار بااندهان
|
بدو گفت هوم این نه آرام تست
|
|
جهانی سراسر پراز نام تست
|
زشاهان گیتی برادر که کشت
|
|
که شد نیز با پاک یزدان درشت
|
چو اغریرث و نوذر نامدار
|
|
سیاوش که بد در جهان یادگار
|
تو خون سربیگناهان مریز
|
|
نه اندر بن غار بیبن گریز
|
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
|
|
کرادانی ای مردبا دستگاه
|
چنین راند برسر سپهر بلند
|
|
که آید زمن درد ورنج و گزند
|
زفرمان یزدان کسی نگذرد
|
|
وگردیده اژدها بسپرد
|
ببخشای بر من که بیچارهام
|
|
وگر چند بر خود ستمکارهام
|
نبیره فریدون فرخ منم
|
|
زبند کمندت همی بگسلم
|
کجابرد خواهی مرابسته خوار
|
|
نترسی ز یزدان بروزشمار
|
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
|
|
همانا فراوان نماندت زمان
|
سخنهات چون گلستان نوست
|
|
تراهوش بردست کیخروست
|
بپیچد دل هوم را زان گزند
|
|
برو سست کرد آن کیانی کمند
|
بدانست کان مرد پرهیزگار
|
|
ببخشود بر ناله شهریار
|
بپیچد وزو خویشتن درکشید
|
|
بدریا درون جست و شد ناپدید
|
چنان بد که گودرز کشوادگان
|
|
همی رفت باگیو و آزادگان
|
گرازان و پویان بنزدیک شاه
|
|
بدریا درون کرد چندی نگاه
|
بچشم آمدش هوم با آن کمند
|
|
نوان برلب آب برمستمند
|
همان گونه آب را تیره دید
|
|
پرستنده را دیدگان خیره دید
|
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
|
|
زدریای چیچست گیرد شکار
|
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
|
|
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
|
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
|
|
نهانی چه داری بکن آشکار
|
ازین آب دریا چه جویی همی
|
|
مگر تیره تن را بشویی همی
|
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
|
|
نگه کن یکی اندرین کارکرد
|
یکی جای دارم بدین تیغ کوه
|
|
پرستشگه بنده دور از گروه
|
شب تیره بر پیش یزدان بدم
|
|
همه شب زیزدان پرستان بدم
|
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
|
|
یکی ناله زارم آمد بگوش
|
همانگه گمان برد روشن دلم
|
|
که من بیخ کین از جهان بگسلم
|
بدین گونه آوازم هنگام خواب
|
|
نشاید که باشد جز افراسیاب
|
بجستن گرفتم همه کوه و غار
|
|
بدیدم در هنگ آن سوگوار
|
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
|
|
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
|
ز کوه اندر آوردمش تازیان
|
|
خروشان و نوحهزنان چون زنان
|
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
|
|
یکی سست کردم همی بند اوی
|
بدین جایگه در ز چنگم بجست
|
|
دل و جانم از رستن او بخست
|
بدین آب چیچست پنهان شدست
|
|
بگفتم ترا راست چونانک هست
|
چو گودرز بشنید این داستان
|
|
بیادآمدش گفته راستان
|
از آنجا بشد سوی آتشکده
|
|
چنانچون بود مردم دلشده
|
نخستین برآتش ستایش گرفت
|
|
جهانآفرین را نیایش گرفت
|
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
|
|
همان دیده برشهریاران بگفت
|
همانگه نشستند شاهان براسب
|
|
برفتند زایوان آذر گشسب
|
پراندیشه شد زان سخن شهریار
|
|
بیامد بنزدیک پرهیزگار
|
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید
|
|
بریشان بداد آفرین گسترید
|
همه شهریاران برو آفرین
|
|
همی خواندند از جهانآفرین
|
چنین گفت باهوم کاوس شاه
|
|
به یزدان سپاس و بدویم پناه
|
که دیدم رخ مردان یزدانپرست
|
|
توانا و بادانش و زور دست
|
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
|
|
به آباد بادا بداد تو بوم
|
بدین شاهنوروز فرخنده باد
|
|
دل بدسگالان او کنده باد
|
پرستنده بودم بدین کوهسار
|
|
که بگذشت برگنگ دژ شهریار
|
همی خواستم تا جهانآفرین
|
|
بدو دارد آباد روی زمین
|
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
|
|
نیایش کنان پیش یزدان شدم
|
سروش خجسته شبی ناگهان
|
|
بکرد آشکارا بمن برنهان
|
ازین غار بیبن برآمدخروش
|
|
شنیدم نهادم بواز گوش
|
کسی زار بگریست برتخت عاج
|
|
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
|
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
|
|
کمندی که زنار بودم بچنگ
|
بدیدم سر و گوش افراسیاب
|
|
درو ساخته جای آرام و خواب
|
ببند کمندش ببستم چو سنگ
|
|
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
|
بخواهش بدو سست کردم کمند
|
|
چو آمد برآب بگشاد بند
|
بب اندرست این زمان ناپدید
|
|
پی او ز گیتی بباید برید
|
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
|
|
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
|
چو فرماند دهد شهریار بلند
|
|
برادرش را پای کرده ببند
|
بیارند بر کتف او خام گاو
|
|
بدوزند تاگم کند زور وتاو
|
چو آواز او یابد افراسیاب
|
|
همانا برآید ز دریای آب
|
بفرمود تا روزبانان در
|
|
برفتند باتیغ و گیلی سپر
|
ببردند گرسیوز شوم را
|
|
که آشوب ازو بد بر و بوم را
|
بدژخیم فرمود تا برکشید
|
|
زرخ پرده شوم رابردرید
|
همی دوخت برکتف او خام گاو
|
|
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
|
برو پوست بدرید و زنهار خواست
|
|
جهان آفرین را همی یار خواست
|
چو بشنید آوازش افراسیاب
|
|
پر از درد گریان برآمد ز آب
|
بدریا همی کرد پای آشناه
|
|
بیامد بجایی که بد پایگاه
|
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
|
|
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
|
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
|
|
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
|
فغان کرد کای شهریار جهان
|
|
سر نامداران و تاج مهان
|
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
|
|
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
|
کجات آن همه دانش و زور دست
|
|
کجات آن بزرگان خسروپرست
|
کجات آن برزم اندرون فر و نام
|
|
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
|
که اکنون بدریا نیاز آمدت
|
|
چنین اختر دیرساز آمدت
|
چو بشنید بگریست افراسیاب
|
|
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
|
چنی اد پاسخ که گرد جهان
|
|
بگشتم همی آشکار و نهان
|
کزین بخشش بد مگر بگذرم
|
|
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
|
مرا زندگانی کنون خوار گشت
|
|
روانم پر از درد و تیمار گشت
|
نبیرهی فریدون و پور پشنگ
|
|
برآویخته سر بکام نهنگ
|
همی پوست درند بر وی بچرم
|
|
کسی را نبینم بچشم آب شرم
|
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
|
|
روان پرستنده پر جست و جوی
|
چو یزدان پرستنده او را بدید
|
|
چنان نوحهی زار ایشان شنید
|
ز راه جزیره برآمد یکی
|
|
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
|
گشاد آن کیانی کمند از میان
|
|
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
|
بینداخت آن گرد کرده کمند
|
|
سر شهریار اندر آمد ببند
|
بخشکی کشیدش ز دریای آب
|
|
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
|
گرفته ورا مرد دیندار دست
|
|
بخواری ز دریا کشید و ببست
|
سپردش بدیشان و خود بازگشت
|
|
تو گفتی که با باد انباز گشت
|
بیامد جهاندار با تیغ تیز
|
|
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
|
چنین گفت بیدولت افراسیاب
|
|
که این روز را دیده بودم بخواب
|
سپهر بلند ار فراوان کشید
|
|
همان پردهی رازها بردرید
|
بواز گفت ای بد کینه جوی
|
|
چراکشت خواهی نیا را بگوی
|
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
|
|
سزاوار پیغاره و سرزنش
|
ز جان برادرت گویم نخست
|
|
که هرگز بلای مهان را نجست
|
دگر نوذر آن نامور شهریار
|
|
که از تخم ایرج بد او یادگار
|
زدی گردنش را بشمشیر تیز
|
|
برانگیختی از جهان رستخیز
|
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
|
|
نبیند کسی از مهان یادگار
|
بریدی سرش چون سر گوسفند
|
|
همی برگذشتی ز چرخ بلند
|
بکردار بد تیز بشتافتی
|
|
مکافات آن بد کنون یافتی
|
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
|
|
کنون داستانم بباید شنود
|
بمان تا مگر مادرت را بجان
|
|
ببینم پس این داستانها بخوان
|
بدو گفت گر خواستی مادرم
|
|
چرا آتش افروختی بر سرم
|
پدر بیگنه بود و من در نهان
|
|
چه رفت از گزند تو اندر جهان
|
سر شهریاری ربودی که تاج
|
|
بدو زار گریان شد و تخت عاج
|
کنون روز بادا فره ایزدیست
|
|
مکافات بد را ز یزدان بدیست
|
بشمشیر هندی بزد گردنش
|
|
بخاک اندر افگند نازک تنش
|
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
|
|
برادرش گشت از جهان ناامید
|
تهی ماند زو گاه شاهنشهی
|
|
سرآمد برو روزگار مهی
|
ز کردار بد بر تنش بد رسید
|
|
مجو ای پسر بند بد را کلید
|
چو جویی بدانی که از کار بد
|
|
بفرجام بر بدکنش بد رسد
|
سپهبد که با فر یزدان بود
|
|
همه خشم او بند و زندان بود
|
چو خونریز گردد بماند نژند
|
|
مکافات یابد ز چرخ بلند
|
چنین گفت موبد ببهرام تیز
|
|
که خون سر بیگناهان مریز
|
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
|
|
مبادی جز آهسته و پاکرای
|
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
|
|
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
|
بگرسیوز آمد ز کار نیا
|
|
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
|
کشیدندش از پیش دژخیم زار
|
|
ببند گران و ببد روزگار
|
ابا روزبانان مردمکشان
|
|
چنانچون بود مردم بدنشان
|
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
|
|
ببارید خون بر رخ لاژورد
|
شهنشاه ایران زبان برگشاد
|
|
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
|
ز تور و فریدون و سلم سترگ
|
|
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
|
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
|
|
کشید و بیامد دلی پر ستیز
|
میان سپهبد بدو نیم کرد
|
|
سپه را همه دل پر از بیم کرد
|
بهم برفگندندشان همچو کوه
|
|
ز هر سو بدور ایستاده گروه
|
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
|
|
ز دریا سوی خان آذر شتافت
|
بسی زر بر آتش برافشاندند
|
|
بزمزم همی آفرین خواندند
|
ببودند یک روز و یک شب بپای
|
|
بپیش جهانداور رهنمای
|
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
|
|
ببخشید گنجی بر آذرگشسب
|
بران موبدان خلعت افگند نیز
|
|
درم داد و دینار و بسیار چیز
|
بشهر اندرون هرک درویش بود
|
|
وگر خوردش از کوشش خویش بود
|
بران نیز گنجی پراگنده کرد
|
|
جهانی بداد و دهش بنده کرد
|
ازان پس بتخت کیان برنشست
|
|
در بار بگشاد و لب را ببست
|
نبشتند نامه بهر کشوری
|
|
بهر نامداری و هر مهتری
|
ز خاور بشد نامه تا باختر
|
|
بجایی که بد مهتری با گهر
|
که روی زمین از بد اژدها
|
|
بشمشیر کیخسرو آمد رها
|
بنیروی یزدان پیروزگر
|
|
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
|
روان سیاوش را زنده کرد
|
|
جهان را بداد و دهش بنده کرد
|
همی چیز بخشید درویش را
|
|
پرستنده و مردم خویش را
|
ازان پس چنین گفت شاه جهان
|
|
که ای نامداران فرخ مهان
|
زن و کودک خرد بیرون برید
|
|
خورشها و رامش بهامون برید
|
بپردخت زان پس برامش نهاد
|
|
برفتند گردان خسرو نژاد
|
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
|
|
بیامد بایوان آذرگشسب
|
چهل روز با شاه کاوس کی
|
|
همی بود با رامش و رود و می
|
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
|
|
ز زر افسری بر سر شاه نو
|
بزرگان سوی پارس کردند روی
|
|
برآسوده از رزم وز گفت و گوی
|
بهر شهر کاندر شدندی ز راه
|
|
شدی انجمن مرد بر پیشگاه
|
گشادی سر بدرهها شهریار
|
|
توانگر شدی مرد پرهیزگار
|
چو با ایمنی گشت کاوس جفت
|
|
همه راز دل پیش یزدان بگفت
|
چنین گفت کای برتر از روزگار
|
|
تو باشی بهر نیکی آموزگار
|
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
|
|
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
|
تو کردی کسی را چو من بهرمند
|
|
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
|
ز تو خواستم تا بکی کینهور
|
|
بکین سیاوش ببندد کمر
|
نبیره بدیدم جهانبین خویش
|
|
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
|
جهانجوی با فر و برز و خرد
|
|
ز شاهان پیشینگان بگذرد
|
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
|
|
سر موی مشکین چو کافور گشت
|
همان سرو یازنده شد چون کمان
|
|
ندارم گران گر سرآید زمان
|
بسی برنیامد برین روزگار
|
|
کزو ماند نام از جهان یادگار
|
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
|
|
نشست از بر زیرگه با سپاه
|
از ایرانیان هرک بد نامجوی
|
|
پیاده برفتند بیرنگ و بوی
|
همه جامههاشان کبود و سیاه
|
|
دو هفته ببودند با سوگ شاه
|
ز بهر ستودانش کاخی بلند
|
|
بکردند بالای او ده کمند
|
ببردند پس نامداران شاه
|
|
دبیقی و دیبای رومی سیاه
|
برو تافته عود و کافور و مشک
|
|
تنش را بدو در بکردند خشک
|
نهادند زیراندرش تخت عاج
|
|
بسربر ز کافور وز مشک تاج
|
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
|
|
در خوابگه را ببستند سخت
|
کسی نیز کاوس کی را ندید
|
|
ز کین و ز آوردگاه آرمید
|
چنینست رسم سرای سپنج
|
|
نمانی درو جاودانه مرنج
|
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
|
|
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
|
اگر شاه باشی وگر زردهشت
|
|
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
|
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
|
|
زمین بستر و گور پیراهنست
|
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
|
|
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
|
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
|
|
بسر برنهاد آن دلافروز تاج
|
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
|
|
ردان و بزرگان زرین کلاه
|
بشاهی برو آفرین خواندند
|
|
بران تاج بر گوهر افشاندند
|
یکی سور بد در جهان سربسر
|
|
چو بر تخت بنشست پیروزگر
|
برین گونه تا سالیان گشت شست
|
|
جهان شد همه شاه را زیردست
|
پراندیشه شد مایهور جان شاه
|
|
ازان رفتن کار و آن دستگاه
|
همی گفت ویران و آباد بوم
|
|
ز چین و ز هند و توران و روم
|
هم از خاوران تا در باختر
|
|
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
|
سراسر ز بدخواه کردم تهی
|
|
مرا گشت فرمان و گاه مهی
|
جهان از بداندیش بیبیم شد
|
|
دل اهرمن زین به دو نیم شد
|
ز یزدان همه آرزو یافتم
|
|
وگر دل همه سوی کین تافتم
|
روانم نباید که آرد منی
|
|
بداندیشی و کیش آهرمنی
|
شوم همچو ضحاک تازی و جم
|
|
که با سلم و تور اندر آیم بزم
|
بیک سو چو کاوس دارم نیا
|
|
دگر سو چو توران پر از کیمیا
|
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
|
|
که جز روی کژی ندیدی بخواب
|
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
|
|
بروشن روان اندر آرم هراس
|
ز من بگسلد فره ایزدی
|
|
گر آیم بکژی و راه بدی
|
ازان پس بران تیرگی بگذرم
|
|
بخاک اندر آید سر و افسرم
|
بگیتی بماند ز من نام بد
|
|
همان پیش یزدان سرانجام بد
|
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
|
|
بریزد بخاک اندرون استخوان
|
هنر کم شود ناسپاسی بجای
|
|
روان تیره گردد بدیگر سرای
|
گرفته کسی تاج و تخت مرا
|
|
بپای اندر آورده بخت مرا
|
ز من نام ماند بدی یادگار
|
|
گل رنجهای کهن گشته خار
|
من اکنون چو کین پدر خواستم
|
|
جهانی بخوبی بیاراستم
|
بکشتم کسی را که بایست کشت
|
|
که بد کژ و با راه یزدان درشت
|
بباد و ویران درختی نماند
|
|
که منشور تخت مرا برنخواند
|
بزرگان گیتی مرا کهترند
|
|
وگر چند با گنج و با افسرند
|
سپاسم ز یزدان که او داد فر
|
|
همان گردش اختر و پای و پر
|
کنون آن به آید که من راهجوی
|
|
شوم پیش یزدان پر از آب روی
|
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
|
|
پرستندهی کردگار جهان
|
روانم بدان جای نیکان برد
|
|
که این تاج و تخت مهی بگذرد
|
نیابد کسی زین فزون کام و نام
|
|
بزرگی و خوبی و آرام و جام
|
رسیدیم و دیدیم راز جهان
|
|
بد و نیک هم آشکار و نهان
|
کشاورز دیدیم گر تاجور
|
|
سرانجام بر مرگ باشد گذر
|
بسالار نوبت بفرمود شاه
|
|
که هر کس که آید بدین بارگاه
|
ورا بازگردان بنیکو سخن
|
|
همه مردمی جوی و تندی مکن
|
ببست آن در بارگاه کیان
|
|
خروشان بیامد گشادهمیان
|
ز بهر پرستش سر وتن بشست
|
|
بشمع خرد راه یزدان بجست
|
بپوشید پس جامهی نو سپید
|
|
نیایش کنان رفت دل پر امید
|
بیامد خرامان بجای نماز
|
|
همی گفت با داور پاک راز
|
همی گفت کای برتر از جان پاک
|
|
برآرندهی آتش از تیره خاک
|
مرا بین و چندی خرد ده مرا
|
|
هم اندیشهی نیک و بد ده مرا
|
ترا تا بباشم نیایش کنم
|
|
بدین نیکویها فزایش کنم
|
بیامرز رفته گناه مرا
|
|
ز کژی بکش دستگاه مرا
|
بگردان ز جانم بد روزگار
|
|
همان چارهی دیو آموزگار
|
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
|
|
نگیرد هوا بر روانم ستم
|
چو بر من بپوشد در راستی
|
|
بنیرو شود کژی و کاستی
|
بگردان ز من دیو را دستگاه
|
|
بدان تا ندارد روانم تباه
|
نگهدار بر من همین راه و سان
|
|
روانم بدان جای نیکان رسان
|
شب و روز یک هفته بر پای بود
|
|
تن آنجا و جانش دگر جای بود
|
سر هفته را گشت خسرو نوان
|
|
بجای پرستش نماندش توان
|
بهشتم ز جای پرستش برفت
|
|
بر تخت شاهی خرامید تفت
|
همه پهلوانان ایران سپاه
|
|
شگفتی فرومانده از کار شاه
|
ازان نامداران روز نبرد
|
|
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
|
چو بر تخت شد نامور شهریار
|
|
بیامد بدرگاه سالار بار
|
بفرمود تا پرده برداشتند
|
|
سپه را ز درگاه بگذاشتند
|
برفتند با دست کرده بکش
|
|
بزرگان پیل افکن شیرفش
|
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
|
|
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
|
چو دیدند بردند پیشش نماز
|
|
ازان پس همه برگشادند راز
|
که شاها دلیرا گوا داورا
|
|
جهاندار و بر مهتران مهترا
|
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
|
|
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
|
فرازندهی نیزه و تیغ و اسب
|
|
فروزندهی فرخ آذرگشسب
|
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
|
|
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
|
همه پهلوانان ترا بندهایم
|
|
سراسر بدیدار تو زندهایم
|
همه دشمنان را سپردی بخاک
|
|
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
|
بهر کشوری لشکر و گنج تست
|
|
بجایی که پی برنهی رنج تست
|
ندانیم کاندیشهی شهریار
|
|
چرا تیره شد اندرین روزگار
|
ترا زین جهان روز برخوردنست
|
|
نه هنگام تیمار و پژمردنست
|
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
|
|
از آزار او نیست ما را گناه
|
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
|
|
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
|
وگر دشمنی دارد اندر نهان
|
|
بگوید بما شهریار جهان
|
همه تاجداران که بودند شاه
|
|
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
|
که گر سر ستانند و گر سر دهند
|
|
چو ترگ دلیران بسر برنهند
|
نهانی که دارد بگوید بما
|
|
همان چارهی آن بجوید ز ما
|
بدیشان چنین گفت پس شهریار
|
|
که با کس ندارید کس کارزار
|
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
|
|
نشد نیز جایی پراکنده گنج
|
نه آزار دارم ز کار سپاه
|
|
نه اندر شما هست مرد گناه
|
ز دشمن چو کین پدر خواستم
|
|
بداد وبدین گیتی آراستم
|
بگیتی پی خاک تیره نماند
|
|
که مهر نگین مرا برنخواند
|
شما تیغها در نیام آورید
|
|
می سرخ و سیمینه جام آورید
|
بجای چرنگ کمان نای و چنگ
|
|
بسازید با باده و بوی و رنگ
|
بیک هفته من پیش یزدان بپای
|
|
ببودم به اندیشه و پاکرای
|
یکی آرزو دارم اندر نهان
|
|
همی خواهم از کردگار جهان
|
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
|
|
بپاسخ مرا روز فرخ نهید
|
شما پیش یزدان نیایش کنید
|
|
برین کام و شادی ستایش کنید
|
که او داد بر نیک و بد دستگاه
|
|
ستایش مر او را که بنمود راه
|
ازان پس بمن شادمانی کنید
|
|
ز بدها روان بیگمانی کنید
|
بدانید کین چرخ ناپایدار
|
|
نداند همی کهتر از شهریار
|
همی بدرود پیر و برنا بهم
|
|
ازو داد بینیم و زو هم ستم
|
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
|
|
برون آمدند از غمان جان تباه
|
بسالار بار آن زمان گفت شاه
|
|
که بنشین پس پردهی بارگاه
|
کسی را مده بار در پیش من
|
|
ز بیگانه و مردم خویش من
|
بیامد بجای پرستش بشب
|
|
بدادار دارنده بگشاد لب
|
همی گفت ای برتر از برتری
|
|
فزایندهی پاکی و مهتری
|
تو باشی بمینو مرا رهنمای
|
|
مگر بگذرم زین سپنجی سرای
|
نکردی دلم هیچ نایافته
|
|
روان جای روشن دلان تافته
|
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
|
|
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
|
همه پهلوانان شدند انجمن
|
|
بزرگان فرزانه و رای زن
|
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
|
|
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
|
ز کردار شاهان برتر منش
|
|
ز یزدان پرستان وز بدکنش
|
همه داستانها زدند از مهان
|
|
بزرگان و فرزانگان جهان
|
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
|
|
همیشه پرستندهی تاج و تخت
|
از ایران بسی رنج برداشتی
|
|
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
|
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
|
|
که آن را نشاید که داریم خوار
|
بباید شدن سوی زابلستان
|
|
سواری فرستی بکابلستان
|
بزابل برستم بگویی که شاه
|
|
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
|
در بار بر نامداران ببست
|
|
همانا که با دیو دارد نشست
|
بسی پوزش و خواهش آراستیم
|
|
همی زان سخن کام او خواستیم
|
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
|
|
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
|
بترسیم کو هیچو کاوس شاه
|
|
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
|
شما پهلوانید و داناترید
|
|
بهر بودنی بر تواناترید
|
کنون هرک اوهست پاکیزهرای
|
|
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
|
ستارهشناسان کابلستان
|
|
همه پاکریان زابلستان
|
بیارید زین در یکی انجمن
|
|
بایران خرامید با خویشتن
|
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
|
|
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
|
فگندیم هرگونه رایی ز بن
|
|
ز دستان گشاید همی این سخن
|
سخنهای گودرز بشنید گیو
|
|
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
|
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
|
|
ز ایران ره سیستان برگرفت
|
چو نزدیک دستان و رستم رسید
|
|
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
|
غمی گشت پس نامور زال گفت
|
|
که گشتیم با رنج بسیار جفت
|
برستم چنین گفت کز بخردان
|
|
ستارهشناسان و هم موبدان
|
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
|
|
بدان تا بیایند با ما براه
|
شدند انجمن موبدان و ردان
|
|
ستارهشناسان و هم بخردان
|
همه سوی دستان نهادند روی
|
|
ز زابل به ایران نهادند روی
|
جهاندار برپای بد هفت روز
|
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
|
ز در پرده برداشت سالار بار
|
|
نشست از بر تخت زر شهریار
|
همه پهلوانان ابا موبدان
|
|
برفتند نزدیک شاه جهان
|
فراوان ببودند پیشش بپای
|
|
بزرگان با دانش و رهنمای
|
جهاندار چون دید بنداختشان
|
|
برسم کیان پایگه ساختشان
|
ازان نامداران خسروپرست
|
|
کس از پای ننشست و نگشاد دست
|
گشادند لب کی سپهر روان
|
|
جهاندار باداد و روشنروان
|
توانایی و فر شاهی تراست
|
|
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
|
همه بودنیها بروشنروان
|
|
بدانی بکردار و دانش جوان
|
همه بندگانیم در پیش شاه
|
|
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
|
ارغم ز دریاست خشکی کنیم
|
|
همه چادر خاک مشکی کنیم
|
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
|
|
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
|
وگر چارهی این برآید بگنج
|
|
نبیند ز گنج درم نیز رنج
|
همه پاسبانان گنج توایم
|
|
پر از درد گریان ز رنج توایم
|
چنین داد پاسخ جهاندار باز
|
|
که از پهلوانان نیم بینیاز
|
ولیکن ندارم همی دل برنج
|
|
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
|
نه در کشوری دشمن آمد پدید
|
|
که تیمار آن بد بباید کشید
|
یکی آرزو خواست روشن دلم
|
|
همی دل آن آرزو نگسلم
|
بدان آرزو دارم اکنون امید
|
|
شب تیره تا گاه روز سپید
|
چه یابم بگویم همه راز خویش
|
|
برآرم نهان کرده آواز خویش
|
شما بازگردید پیروز و شاد
|
|
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
|
همه پهلوانان آزادمرد
|
|
برو خواندند آفرینی بدرد
|
چو ایشان برفتند پیروز شاه
|
|
بفرمود تا پردهی بارگاه
|
فروهشت و بنشست گریان بدرد
|
|
همی بود پیچان و رخ لاژورد
|
جهاندار شد پیش برتر خدای
|
|
همی خواست تا باشدش رهنمای
|
همی گفت کای کردگار سپهر
|
|
فروزندهی نیکی و داد و مهر
|
ازین شهریاری مرا سود نیست
|
|
گر از من خداوند خشنود نیست
|
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
|
|
نشستن مرا جای ده در بهشت
|
چنین پنج هفته خروشان بپای
|
|
همی بود بر پیش گیهان خدای
|
شب تیره از رنج نغنود شاه
|
|
بدانگه که برزد سر از برج ماه
|
بخفت او و روشن روانش نخفت
|
|
که اندر جهان با خرد بود جفت
|
چنان دید در خواب کو را بگوش
|
|
نهفته بگفتی خجسته سروش
|
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت
|
|
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
|
اگر زین جهان تیز بشتافتی
|
|
کنون آنچ جستی همه یافتی
|
بهمسیایگی داور پاک جای
|
|
بیابی بدین تیرگی در مپای
|
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
|
|
کسی را سپار این سرای سپنج
|
توانگر شوی گر تو درویش را
|
|
کنی شادمان مردم خویش را
|
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
|
|
که یابد رها زین دم اژدها
|
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
|
|
چنان دان که آن از پی گنج برد
|
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
|
|
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
|
سر تخت را پادشاهی گزین
|
|
که ایمن بود مور ازو بر زمین
|
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
|
|
که آمد ترا روزگار بسیچ
|
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
|
|
ز خوی دید جای پرستش پرآب
|
همی بود گریان و رخ بر زمین
|
|
همی خواند بر کردگار آفرین
|
همی گفت گر تیز بشتافتم
|
|
ز یزدان همه کام دل یافتم
|
بیامد بر تخت شاهی نشست
|
|
یکی جامهی نابسوده بدست
|
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
|
|
جهاندار بییاره و گرز و تاج
|
سر هفته را زال و رستم بهم
|
|
رسیدند بیکام دل پر ز غم
|
چو ایرانیان آگهی یافتند
|
|
همه داغ دل پیش بشتافتند
|
چو رستم پدید آمد و زال زر
|
|
همان موبدان فراوان هنر
|
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
|
|
پذیره شدن را بیاراست اسب
|
همان طوس با کاویانی درفش
|
|
همه نامداران زرینه کفش
|
چو گودرز پیش تهمتن رسید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
|
سپاهی همی رفت رخساره زرد
|
|
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
|
بگفتند با زال و رستم که شاه
|
|
بگفتار ابلیس گم کرد راه
|
همه بارگاهش سیاهست و بس
|
|
شب و روز او را ندیدست کس
|
ازین هفته تا آن در بارگاه
|
|
گشایند و پوییم و یابیم راه
|
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
|
|
که دیدی تو شاداب و روشنروان
|
شده کوژ بالای سرو سهی
|
|
گرفته گل سرخ رنگ بهی
|
ندانم چه چشم بد آمد بروی
|
|
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
|
مگر تیره شد بخت ایرانیان
|
|
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
|
بدیشان چنین گفت زال دلیر
|
|
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
|
درستی و هم دردمندی بود
|
|
گهی خوشی و گه نژندی بود
|
شما دل مدارید چندین بغم
|
|
که از غم شود جان خرم دژم
|
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
|
|
بپند اختر سودمندش دهیم
|
وزان پس هرآنکس که آمد براه
|
|
برفتند پویان سوی بارگاه
|
هم آنگه ز در پرده برداشتند
|
|
بر اندازهشان شاد بگذاشتند
|
چو دستان و چون رستم پیلتن
|
|
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
|
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
|
|
هرآنکس که رفتند گردان بهم
|
شهنشاه چون روی ایشان بدید
|
|
بپرده در آوای رستم شنید
|
پراندیشه از تخت برپای خاست
|
|
چنان پشت خمیده را کرد راست
|
ز دانندگان هرک بد زابلی
|
|
ز قنوج وز دنبر و کابلی
|
یکایک بپرسید و بنواختشان
|
|
برسم مهی پایگه ساختشان
|
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
|
|
باندازهشان پایگه برفزود
|
برو آفرین کرد بسیار زال
|
|
که شادان بدی تا بود ماه و سال
|
ز گاه منوچهر تا کیقباد
|
|
ازان نامداران که داریم یاد
|
همان زو طهماسب و کاوس کی
|
|
بزرگان و شاهان فرخندهپی
|
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
|
|
که با فر و با برز و اورند بود
|
ندیدم کسی را بدین بخردی
|
|
بدین برز و این فره ایزدی
|
بپیروزی و مردی و مهر و رای
|
|
که شاهیت بادا همیشه بجای
|
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
|
|
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
|
یکی ناسزا آگهی یافتم
|
|
بدان آگهی تیز بشتافتم
|
ستارهشناسان و کنداوران
|
|
ز هر کشوری آنک دیدم سران
|
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
|
|
برفتند با زیج هندی ز جای
|
بدان تا بجویند راز سپهر
|
|
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
|
از ایران کس آمد که پیروز شاه
|
|
بفرمود تا پردهی بارگاه
|
نه بردارد از پیش سالار بار
|
|
بپوشد ز ما چهرهی شهریار
|
من از درد ایرانیان چو عقاب
|
|
همی تاختم همچو کشتی بر آب
|
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
|
|
ز چیزی که دارد همی در نهان
|
به سه چیز هر کار نیکو شود
|
|
همان تخت شاهی بیآهو شود
|
بگنج و برنج و بمردان مرد
|
|
بجز این نشاید همی کار کرد
|
چهارم بیزدان ستایش کنیم
|
|
شب و روز او را نیایش کنیم
|
که اویست فریادرس بنده را
|
|
همو بازدارد گراینده را
|
بدرویش بخشیم بسیار چیز
|
|
اگر چند چیز ارجمند است نیز
|
بدان تا روان تو روشن کند
|
|
خرد پیش مغز تو جوشن کند
|
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
|
|
یکی دانشی پاسخ افگند بن
|
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
|
|
همه رای و گفتارهای تو نغز
|
ز گاه منوچهر تا این زمان
|
|
نهای جز بیآزار و نیکی گمان
|
همان نامور رستم پیلتن
|
|
ستون کیان نازش انجمن
|
سیاوش را پروراننده اوست
|
|
بدو نیکویها رساننده اوست
|
سپاهی که دیدند گوپال او
|
|
سر ترگ و برز و فر و یال او
|
بسی جنگ ناکرده بگریختند
|
|
همه دشت تیر و کمان ریختند
|
بپیش نیاکان من کینهخواه
|
|
چو دستور فرخ نماینده راه
|
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
|
|
بماند سخن تازه تا صد نژاد
|
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
|
|
ترا این ستایش نکوهش کنم
|
دگر هرچ پرسیدی از کار من
|
|
ز نادادن بار و آزار من
|
بیزدان یکی آرزو داشتم
|
|
جهان را همه خوار بگذاشتم
|
کنون پنج هفتست تا من بپای
|
|
همی خواهم از داور رهنمای
|
که بخشد گذشته گناه مرا
|
|
درخشان کند تیرگاه مرا
|
برد مر مرا زین سپنجی سرای
|
|
بود در همه نیکوی رهنمای
|
نماند کزین راستی بگذرم
|
|
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
|
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
|
|
بباید پسیچید کمد خرام
|
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
|
|
ز یزدان بیامد خجسته سروش
|
که برساز کمد گه رفتنت
|
|
سرآمد نژندی و ناخفتنت
|
کنون بارگاه من آمد بسر
|
|
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
|
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
|
|
همه خیره گشتند و گم کرده راه
|
چو بشنید زال این سخن بردمید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
بایرانیان گفت کین رای نیست
|
|
خرد را بمغز اندرش جای نیست
|
که تا من ببستم کمر بر میان
|
|
پرستندهام پیش تخت کیان
|
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
|
|
چو او گفت ما را نباید نهفت
|
نباید بدین بود همداستان
|
|
که او هیچ راند چنین داستان
|
مگر دیو با او همآواز گشت
|
|
که از راه یزدان سرش بازگشت
|
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
|
|
نبردند هرگز بدین کار دست
|
بگویم بدو من همه راستی
|
|
گر آید بجان اندرون کاستی
|
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
|
|
کزین سان سخن کس نگفت از میان
|
همه با توایم آنچ گویی بشاه
|
|
مبادا که او گم کند رسم و راه
|
شنید این سخن زال برپای خاست
|
|
چنین گفت کای خسرو داد و راست
|
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
|
|
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
|
که گفتار تلخست با راستی
|
|
ببندد بتلخی در کاستی
|
نشاید که آزار گیری ز من
|
|
برین راستی پیش این انجمن
|
بتوران زمین زادی از مادرت
|
|
همانجا بد آرام و آبشخورت
|
ز یک سو نبیرهی رد افراسیاب
|
|
که جز جادوی را ندیدی بخواب
|
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
|
|
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
|
ز خاور ورا بود تا باختر
|
|
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
|
همی خواست کز آسمان بگذرد
|
|
همه گردش اختران بشمرد
|
بدان بر بسی پندها دادمش
|
|
همین تلخ گفتار بگشادمش
|
بس پند بشنید و سودی نکرد
|
|
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
|
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
|
|
ببخشود بر جانش یزدان پاک
|
بیامد بیزدان شده ناسپاس
|
|
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
|
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
|
|
زرهدار با گرزهی گاوسار
|
چو شیر ژیان ساختی رزم را
|
|
بیاراستی دشت خوارزم را
|
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
|
|
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
|
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
|
|
بایران کشیدی رد افراسیاب
|
زن و کودک خرد ایرانیان
|
|
ببردی بکین کس نبستی میان
|
ترا ایزد از دست او رسته کرد
|
|
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
|
بکشتی کسی را که زو بد هراس
|
|
بدادار دارنده بد ناسپاس
|
چو گفتم که هنگام آرام بود
|
|
گه بخشش و پوشش و جام بود
|
بایران کنون کار دشوارتر
|
|
فزونتر بدی دل پرآزارتر
|
که تو برنوشتی ره ایزدی
|
|
بکژی گذشتی و راه بدی
|
ازین بد نباشد تنت سودمند
|
|
نیاید جهانآفرین را پسند
|
گر این باشد این شاه سامان تو
|
|
نگردد کسی گرد پیمان تو
|
پشیمانی آید ترا زین سخن
|
|
براندیش و فرمان دیوان مکن
|
وگر نیز جویی چنین کار دیو
|
|
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
|
بمانی پر از درد و دل پر گناه
|
|
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
|
بیزدان پناه و بیزدان گرای
|
|
که اویست بر نیک و بد رهنمای
|
گر این پند من یک بیک نشنوی
|
|
بهرمن بدکنش بگروی
|
بماندت درد و نماندت بخت
|
|
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
|
خرد باد جان ترا رهنمای
|
|
بپاکی بماناد مغزت بجای
|
سخنهای دستان چو آمد ببن
|
|
یلان برگشادند یکسر سخن
|
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
|
|
نباید در راستی را نهفت
|
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
|
|
زمانی بیاسود و اندر شمید
|
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
|
|
بمردی بیاندازه پیموده سال
|
اگر سرد گویمت بر انجمن
|
|
جهاندار نپسندد این بد ز من
|
دگر آنک رستم شود دردمند
|
|
ز درد وی آید بایران گزند
|
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی
|
|
همانا فزون آید از گنج اوی
|
سپر کرد پیشم تن خویش را
|
|
نبد خواب و خوردن بداندیش را
|
همان پاسخت را بخوبی کنیم
|
|
دلت را بگفتار تو نشکنیم
|
چنین گفت زان پس بواز سخت
|
|
که ای سرفرازان پیروز بخت
|
سخنهای دستان شنیدم همه
|
|
که بیدار بگشاد پیش رمه
|
بدارنده یزدان گیهان خدیو
|
|
که من دورم از راه و فرمان دیو
|
به یزدان گراید همی جان من
|
|
که آن دیدم از رنج درمان من
|
بدید آن جهان را دل روشنم
|
|
خرد شد ز بدهای او جوشنم
|
بزال آنگهی گفت تندی مکن
|
|
براندازه باید که رانی سخن
|
نخست آنک گفتی ز توراننژاد
|
|
خردمند و بیدار هرگز نزاد
|
جهاندار پور سیاوش منم
|
|
ز تخم کیان راد و باهش منم
|
نبیرهی جهاندار کاوس کی
|
|
دلافروز و با دانش و نیکپی
|
بمادر هم از تخم افراسیاب
|
|
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
|
نبیرهی فریدون و پور پشنگ
|
|
ازین گوهران چنین نیست ننگ
|
که شیران ایران بدریای آب
|
|
نشستی تن از بیم افراسیاب
|
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
|
|
سر از پادشاهی همی برفراخت
|
چنان دان که اندر فزونی منش
|
|
نسازند بر پادشا سرزنش
|
کنون من چو کین پدر خواستم
|
|
جهان را بپیروزی آراستم
|
بکشتم کسی را کزو بود کین
|
|
وزو جور و بیداد بد بر زمین
|
بگیتی مرا نیز کاری نماند
|
|
ز بدگوهران یادگاری نماند
|
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
|
|
ز شادی و از دولت دیریاز
|
چو کاوس و جمشید باشم براه
|
|
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
|
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
|
|
که از جور ایشان جهان گشت سیر
|
بترسم که چون روز نخ برکشد
|
|
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
|
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
|
|
بیاراستی چون دلاور پلنگ
|
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
|
|
نه اسپ افگنی از در کارزار
|
که تنها بر او بجنگ آمدی
|
|
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
|
کسی را کجا فر یزدان نبود
|
|
وگر اختر نیک خندان نبود
|
همه خاک بودی بجنگ پشنگ
|
|
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
|
بدین پنج هفته که من روز و شب
|
|
همی بفرین برگشادم دو لب
|
بدان تا جهاندار یزدان پاک
|
|
رهاند مرا زین غم تیره خاک
|
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
|
|
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
|
تو ای پیر بیدار دستان سام
|
|
مرا دیو گویی که بنهاد دام
|
بتاری و کژی بگشتم ز راه
|
|
روان گشته بیمایه و دل تباه
|
ندانم که بادافره ایزدی
|
|
کجا یابم و روزگار بدی
|
چو دستان شنید این سخن خیره شد
|
|
همی چشمش از روی او تیره شد
|
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
|
|
چنین گفت کای داور داد و راست
|
ز من بود تیزی و نابخردی
|
|
توی پاک فرزانهی ایزدی
|
سزد گر ببخشی گناه مرا
|
|
اگر دیو گم کرد راه مرا
|
مرا سالیان شد فزون از شمار
|
|
کمر بستهام پیش هر شهریار
|
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
|
|
بجستی ز دادار خورشید و ماه
|
که ما را جدایی نبود آرزوی
|
|
ازین دادگر خسرو نیکخوی
|
سخنهای دستان چو بشنید شاه
|
|
پسند آمدش پوزش نیکخواه
|
بیازید و بگرفت دستش بدست
|
|
بر خویش بردش بجای نشست
|
بدانست کو این سخن جز بمهر
|
|
نپیمود با شاه خورشید چهر
|
چنین گفت پس شاه با زال زر
|
|
که اکنون ببندید یکسر کمر
|
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
|
|
دگر هرک او نامدارست نیو
|
سراپرده از شهر بیرون برید
|
|
درفش همایون بهامون برید
|
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
|
|
بسازید بر دشت جای نشست
|
درفش بزرگان و پیل و سپاه
|
|
بسازید روشن یکی رزمگاه
|
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
|
|
ببردند پردهسرای از نهفت
|
بهامون کشیدند ایرانیان
|
|
بفرمان ببستند یکسر میان
|
سپید و سیاه و بنفش و کبود
|
|
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
|
میان اندرون کاویانی درفش
|
|
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
|
سراپردهی زال نزدیک شاه
|
|
برافراخته زو درفش سیاه
|
بدست چپش رستم پهلوان
|
|
ز کابل بزرگان روشنروان
|
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
|
|
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
|
پس پشت او بیژن و گستهم
|
|
بزرگان که بودند با او بهم
|
شهنشاه بر تخت زرین نشست
|
|
یکی گرزهی گاوپیکر بدست
|
بیک دست او زال و رستم بهم
|
|
چو پیل سرافراز و شیر دژم
|
بدست گر طوس و گودرز و گیو
|
|
دگر بیژن گرد و رهام نیو
|
نهاده همه چهر بر چشم شاه
|
|
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
|
بواز گفت آن زمان شهریار
|
|
که این نامداران به روزگار
|
هران کس که دارید راه و خرد
|
|
بدانید کین نیک و بد بگذرد
|
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ
|
|
چرا باید این درد و اندوه و رنج
|
ز هر دست خوبی فرازآوریم
|
|
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
|
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
|
|
که پاداش و بادافره دیگرست
|
بترسید یکسر ز یزدان پاک
|
|
مباشید ایمن بدین تیره خاک
|
که این روز بر ما همی بگذرد
|
|
زمانه دم هر کسی بشمرد
|
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
|
|
که بودند با فر و تخت و کلاه
|
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
|
|
کسی نامهی رفتگان برنخواند
|
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
|
|
بفرجام زان بد هراسان بدند
|
چو ایشان همان من یکی بندهام
|
|
وگر چند با رنج کوشندهام
|
بکوشیدم و رنج بردم بسی
|
|
ندیدم که ایدر بماند کسی
|
کنون جان و دل زین سرای سپنج
|
|
بکندم سرآوردم این درد و رنج
|
کنون آنچ جستم همه یافتم
|
|
ز تخت کیی روی برتافتم
|
هر آن کس که در پیش من برد رنج
|
|
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
|
ز کردار هر کس که دارم سپاس
|
|
بگویم بیزدان نیکیشناس
|
بایرانیان بخشم این خواسته
|
|
سلیح و در گنج آراسته
|
هر آن کس که هست از شما مهتری
|
|
ببخشم بهر مهتری کشوری
|
همان بدره و برده و چارپای
|
|
براندیشم آرم شمارش بجای
|
ببخشم که من راه را ساختم
|
|
وزین تیرگی دل بپرداختم
|
شما دست شادی بخوردن برید
|
|
بیک هفته ایدر چمید و چرید
|
بخواهم که تا زین سرای سپنج
|
|
گذر یابم و دور مانم ز رنج
|
چو کیخسرو این پندها برگرفت
|
|
بماندند گردان ایران شگفت
|
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
|
|
خرد با دلش سخت بیگانه شد
|
ندانم برو بر چه خواهد رسید
|
|
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
|
برفتند یکسر گروهاگروه
|
|
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
|
غو نای و آوای مستان ز دشت
|
|
تو گفتی همی از هوا برگذشت
|
ببودند یک هفته زین گونه شاد
|
|
کسی را نیامد غم و رنج یاد
|
بهشتم نشست از بر گاه شاه
|
|
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
|
چو آمدش رفتن بتنگی فراز
|
|
یکی گنج را درگشادند باز
|
چو بگشاد آن گنج آباد را
|
|
وصی کرد گودرز کشواد را
|
بدو گفت بنگر بکار جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
که هر گنج را روزی آگندنیست
|
|
بسختی و روزی پراگندنیست
|
نگه کن رباطی که ویران بود
|
|
یکی کان بنزدیک ایران بود
|
دگر آبگیری که باشد خراب
|
|
از ایران وز رنج افراسیاب
|
دگر کودکانی که بیمادرند
|
|
زنانی که بی شوی و بیچادرند
|
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
|
|
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
|
بر ایشان در گنج بسته مدار
|
|
ببخش و بترس از بد روزگار
|
دگر گنج کش نام بادآورست
|
|
پر از افسر و زیور و گوهرست
|
نگه کن بشهری که ویران شدست
|
|
کنام پلنگان و شیران شدست
|
دگر هرکجا رسم آتشکدست
|
|
که بیهیربد جای ویران شدست
|
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
|
|
بروز جوانی درم برفشاند
|
دگر چاهساری که بیآب گشت
|
|
فراوان برو سالیان برگذشت
|
بدین گنج بادآور آباد کن
|
|
درم خوار کن مرگ را یاد کن
|
دگر گنج کش خواندندی عروس
|
|
که آگند کاوس در شهر طوس
|
بگودرز فرمود کان را ببخش
|
|
یزال و بگیو و خداوند رخش
|
همه جامههای تنش برشمرد
|
|
نگه کرد یکسر برستم سپرد
|
همان یاره و طوق کنداوران
|
|
همان جوشن و گرزهای گران
|
ز اسبان بجایی که بودش یله
|
|
بطوس سپهبد سپردش گله
|
همه باغ و گلشن بگودرز داد
|
|
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
|
سلیح تنش هرچ در گنج بود
|
|
که او را بدان خواسته رنج بود
|
سپردند یکسر بگیو دلیر
|
|
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
|
از ایوان و خرگاه و پردهسرای
|
|
همان خیمه و آخور و چارپای
|
فریبرز کاوس را داد شاه
|
|
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
|
یکی طوق روشنتر از مشتری
|
|
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
|
نبشته برو نام شاه جهان
|
|
که اندر جهان آن نبودی نهان
|
ببیژن چنین گفت کین یادگار
|
|
همی دار و جز تخم نیکی مکار
|
بایرانیان گفت هنگام من
|
|
فراز آمد و تازه شد کام من
|
بخواهید چیزی که باید ز من
|
|
که آمد پراگندن انجمن
|
همه مهتران زار و گریان شدند
|
|
ز درد شهنشاه بریان شدند
|
همی گفت هرکس که ای شهریار
|
|
کرا مانی این تاج را یادگار
|
چو بشنید دستان خسرو پرست
|
|
زمین را ببوسید و برپای جست
|
چنین گفت کای شهریار جهان
|
|
سزد کرزوها ندارم نهان
|
تو دانی که رستم بایران چه کرد
|
|
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
|
چو کاوس کی شد بمازندران
|
|
رهی دور و فرسنگهای گران
|
چو دیوان ببستند کاوس را
|
|
چو گودرز گردنکش و طوس را
|
تهمتن چو بشنید تنها برفت
|
|
بمازندران روی بنهاد تفت
|
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
|
|
همان جادوی و اژدهای دلیر
|
بدان رنج و تیمار ببرید راه
|
|
بمازندران شد بنزدیک شاه
|
بدرید پهلوی دیو سپید
|
|
جگرگاه پولاد غندی و بید
|
سر سنجه را ناگه از تن بکند
|
|
خروشش برآمد بابر بلند
|
چو سهراب فرزند کاندر جهان
|
|
کسی را نبود از کهان و مهان
|
بکشت از پی کین کاوس شاه
|
|
ز دردش بگرید همی سال و ماه
|
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
|
|
بمردی بابر اندر آورد گرد
|
ز کردار او چند رانم سخن
|
|
که هم داستانها نیاید ببن
|
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
|
|
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
|
چنین داد پاسخ که کردار اوی
|
|
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
|
که داند مگر کردگار سپهر
|
|
نمایندهی کام و آرام و مهر
|
سخنهای او نیست اندر نهفت
|
|
نداند کس او را بافاق جفت
|
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
|
|
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
|
نبشتند عهدی ز شاه زمین
|
|
سرافراز کیخسرو پاکدین
|
ز بهر سپهبد گو پیلتن
|
|
ستوده بمردی بهر انجمن
|
که او باشد اندر جهان پیشرو
|
|
جهاندار و بیدار و سالار و گو
|
هم او را بود کشور نیمروز
|
|
سپهدار پیروز لشکر فروز
|
نهادند بر عهد بر مهر زر
|
|
برآیین کیخسرو دادگر
|
بدو داد منشور و کرد آفرین
|
|
که آباد بادا برستم زمین
|
مهانی که با زال سام سوار
|
|
برفتند با زیجها بر کنار
|
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
|
|
یکی جام مر هر یکی را گهر
|
جهاندیده گودرز برپای خاست
|
|
بیاراست با شاه گفتار راست
|
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
|
|
ندیدیم چون تو خداوند تخت
|
ز گاه منوچهر تا کیقباد
|
|
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
|
بپیش بزرگان کمر بستهام
|
|
بیآزار یک روز ننشستهام
|
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
|
|
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
|
همان گیو بیداردل هفت سال
|
|
بتوران زمین بود بیخورد و هال
|
بدشت اندرون گور بد خوردنش
|
|
هم از چرم نخچیر پیراهنش
|
بایران رسید آنچ بد شاه دید
|
|
که تیمار او گیو چندی کشید
|
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
|
|
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
|
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
|
|
که بر گیو بادا هزارآفرین
|
خداوند گیتی ورایار باد
|
|
دل بدسگالانش پرخار باد
|
کم و بیش ما پاک بر دست تست
|
|
که روشن روان بادی و تن درست
|
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
|
|
نهاد بزرگان و جای مهان
|
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
|
|
یکی نامه از پادشا بر حریر
|
یکی مهر زرین برو برنهاد
|
|
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
|
که یزدان ز گودرز خشنود باد
|
|
دل بدسگالانش پر دود باد
|
بایرانیان گفت گیو دلیر
|
|
مبادا که آید ز کردار سیر
|
بدانید کو یادگار منست
|
|
بنزد شما زینهار منست
|
مر او را همه پاک فرمان برید
|
|
ز گفتار گودرز بر مگذرید
|
ز گودرزیان هرک بد پیشرو
|
|
یکی آفرینی بگسترد نو
|
چو گودرز بنشست برخاست طوس
|
|
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
|
بدو گفت شاها انوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
منم زین بزرگان فریدون نژاد
|
|
ز ناماوران تا بیامد قباد
|
کمر بستهام پیش ایرانیان
|
|
که نگشادم از بند هرگز میان
|
بکوه هماون ز جوشن تنم
|
|
بخست و همان بود پیراهنم
|
بکین سیاوش بران رزمگاه
|
|
بدم هر شبی پاسبان سپاه
|
بلاون سپه را نکردم رها
|
|
همی بودم اندر دم اژدها
|
بمازندران بسته کاوس بود
|
|
دگر بند بر گردن طوس بود
|
نکردم سپه را به جایی یله
|
|
نه از من کسی کرد هرگز گله
|
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
|
|
همی بگذرد زین سرای سپنج
|
چه فرمایدم چیست نیروی من
|
|
تو دانی هنرها و آهوی من
|
چنین داد پاسخ بدو شهریار
|
|
که بیشست رنج تو از روزگار
|
همی باش با کاویانی درفش
|
|
تو باشی سپهدار زرینه کفش
|
بدین مرز گیتی خراسان تراست
|
|
ازین نامداران تنآسان تراست
|
نبشتند عهدی بران هم نشان
|
|
بپیش بزرگان گردنکشان
|
نهادند بر عهد بر مهر زر
|
|
یکی طوق زرین و زرین کمر
|
بدو داد و کردش بسی آفرین
|
|
که از تو مبادا دلی پر ز کین
|
ز کار بزرگان چو پردخته شد
|
|
شهنشاه زان رنجها رخته شد
|
ازان مهتران نام لهراسب ماند
|
|
که از دفتر شاه کس برنخواند
|
ببیژن بفرمود تا با کلاه
|
|
بیاورد لهراسب را نزد شاه
|
چو دیدش جهاندار برپای جست
|
|
برو آفرین کرد و بگشاد دست
|
فرود آمد از نامور تخت عاج
|
|
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
|
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
|
|
همه پادشاهی ایران زمین
|
همی کرد پدرود آن تخت عاج
|
|
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
|
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
|
|
جهان سربسر پیش تو بنده باد
|
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
|
|
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
|
مگردان زبان زین سپس جز بداد
|
|
که از داد باشی تو پیروز و شاد
|
مکن دیو را آشنا با روان
|
|
چو خواهی که بختت بماند جوان
|
خردمند باش و بیآزار باش
|
|
همیشه روانرا نگهدار باش
|
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
|
|
بباشید شادان دل از تخت اوی
|
شگفت اندرو مانده ایرانیان
|
|
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
|
همی هر کسی در شگفتی بماند
|
|
که لهراسب را شاه بایست خواند
|
ازان انجمن زال بر پای خاست
|
|
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
|
چنین گفت کای شهریار بلند
|
|
سزد گر کنی خاک را ارجمند
|
سربخت آن کس پر از خاک باد
|
|
روان ورا خاک تریاک باد
|
که لهراسب را شاه خواند بداد
|
|
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
|
بایران چو آمد بنزد زرسب
|
|
فرومایهای دیدمش با یک اسب
|
بجنگ الانان فرستادیش
|
|
سپاه و درفش و کمر دادیش
|
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
|
|
نیامد کسی بر دل شاه یاد
|
نژادش ندانم ندیدم هنر
|
|
ازین گونه نشنیدهام تاجور
|
خروشی برآمد ز ایرانیان
|
|
کزین پس نبندیم شاها میان
|
نجوییم کس نام در کارزار
|
|
چو لهراسب را کی کند شهریار
|
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
|
|
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
|
که هر کس که بیداد گوید همی
|
|
بجز دود ز آتش نجوید همی
|
که نپسندد از ما بدی دادگر
|
|
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
|
که یزدان کسی را کند نیک بخت
|
|
سزاوار شاهی و زیبای تخت
|
جهانآفرین بر روانم گواست
|
|
که گشت این سخنها بلهراسب راست
|
که دارد همی شرم و دین و خرد
|
|
ز کردار نیکی همی برخورد
|
نبیرهی جهاندار هوشنگ هست
|
|
خردمند و بینادل و پاکدست
|
پی جاودان بگسلاند ز خاک
|
|
پدید آورد راه یزدان پاک
|
زمانه جوان گردد از پند اوی
|
|
بدین هم بود پاک فرزند اوی
|
بشاهی برو آفرین گسترید
|
|
وزین پند و اندرز من مگذرید
|
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
|
|
همه رنج او پیش من بادگشت
|
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
|
|
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
|
چو بشنید زال این سخنهای پاک
|
|
بیازید انگشت و برزد بخاک
|
بیالود لب را بخاک سیاه
|
|
به آواز لهراسب را خواند شاه
|
بشاه جهان گفت خرم بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
که دانست جز شاه پیروز و راد
|
|
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
|
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
|
|
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
|
به ایرانیان گفت پیروز شاه
|
|
که بدرود باد این دل افروز گاه
|
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
|
|
شما را بخواهم ز یزدان پاک
|
بپدرود کردن رخ هر کسی
|
|
ببوسید با آب مژگان بسی
|
یلان را همه پاک در بر گرفت
|
|
بزاری خروشیدن اندر گرفت
|
همی گفت کاجی من این انجمن
|
|
توانستمی برد با خویشتن
|
خروشی برآمد ز ایران سپاه
|
|
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
|
پس پردهها کودک خرد و زن
|
|
بکوی و ببازار شد انجمن
|
خروشیدن ناله و آه خاست
|
|
بهر برزنی ماتم شاه خاست
|
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
|
|
که فردا شما را همینست راه
|
هر آنکس که دارید نام و نژاد
|
|
بدادار خورشید باشید شاد
|
من اکنون روانرا همی پرورم
|
|
که بر نیک نامی مگر بگذرم
|
نبستم دل اندر سپنجی سرای
|
|
بدان تا سروش آمدم رهنمای
|
بگفت این وز پایگه اسب خواست
|
|
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
|
بیامد بایوان شاهی دژم
|
|
بزاد سرو اندر آورده خم
|
کنیزک بدش چار چون آفتاب
|
|
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
|
ز پرده بتان را بر خویش خواند
|
|
همه راز دل پیش ایشان براند
|
که رفتیم اینک ز جای سپنج
|
|
شما دل مدارید با درد و رنج
|
نبینید جاوید زین پس مرا
|
|
کزین خاک بیدادگر بس مرا
|
سوی داور پاک خواهم شدن
|
|
نبینم همی راه بازآمدن
|
بشد هوش زان چار خورشید چهر
|
|
خروشان شدند از غم و درد و مهر
|
شخودند روی و بکندند موی
|
|
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
|
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
|
|
چنین گفت با ناله و با خروش
|
که ما را ببر زین سرای سپنج
|
|
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
|
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
|
|
کزین پس شما را همینست راه
|
کجا خواهران جهاندار جم
|
|
کجا تاجداران با باد و دم
|
کجا مادرم دخت افراسیاب
|
|
که بگذشت زان سان بدریای آب
|
کجا دختر تور ماه آفرید
|
|
که چون او کس اندر زمانه ندید
|
همه خاک دارند بالین و خشت
|
|
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
|
مجویید ازین رفتن آزار من
|
|
که آسان شود راه دشوار من
|
خروشید و لهراسب را پیش خواند
|
|
ازیشان فراوان سخنها براند
|
بلهراسب گفت این بتان منند
|
|
فروزندهی پاک جان منند
|
برین هم نشست اندرین هم سرای
|
|
همی دارشان تا تو باشی بجای
|
نباید که یزدان چو خواندت پیش
|
|
روان شرم دارد ز کردار خویش
|
چو بینی مرا با سیاوش بهم
|
|
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
|
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
|
|
که با دیدهشان دارم اندر نهفت
|
وزان جایگه تنگ بسته میان
|
|
بگردید بر گرد ایرانیان
|
کز ایدر بایوان خرامید زود
|
|
مدارید در دل مرا جز درود
|
مباشید گستاخ با این جهان
|
|
که او بتری دارد اندر نهان
|
مباشید جاوید جز راد و شاد
|
|
ز من جز بنیکی مگیرید یاد
|
همه شاد و خرم بایوان شوید
|
|
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
|
همه نامداران ایران سپاه
|
|
نهادند سر بر زمین پیش شاه
|
که ما پند او را بکردار جان
|
|
بداریم تا جان بود جاودان
|
بلهراسب فرمود تا بازگشت
|
|
بدو گفت روز من اندر گذشت
|
تو رو تخت شاهی بیین بدار
|
|
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
|
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
|
|
ننازی بتاج و ننازی بگنج
|
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
|
|
بیزدان ترا راه باریک شد
|
همه داد جوی و همه دادکن
|
|
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
|
فرود آمد از باره لهراسب زود
|
|
زمین را ببوسید و شادی نمود
|
بدو گفت خسرو که پدرود باش
|
|
بداد اندرون تار گر پود باش
|
برفتند با او ز ایران سران
|
|
بزرگان بیدار و کنداوران
|
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
|
|
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
|
بهفتم فریبرز کاوس بود
|
|
بهشتم کجا نامور طوس بود
|
همی رفت لشکر گروهاگروه
|
|
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
|
ببودند یکهفته دم برزدند
|
|
یکی بر لب خشک نم برزدند
|
خروشان و جوشان ز کردار شاه
|
|
کسی را نبود اندر آن رنج راه
|
همی گفت هر موبدی در نهفت
|
|
کزین سان همی در جهان کس نگفت
|
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
|
|
بیامد بپیشش ز هر سو گروه
|
زن و مرد ایرانیان صدهزار
|
|
خروشان برفتند با شهریار
|
همه کوه پر ناله و با خروش
|
|
همی سنگ خارا برآمد بجوش
|
همی گفت هر کس که شاها چه بود
|
|
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
|
گر از لشکر آزار داری همی
|
|
مرین تاج را خوار داری همی
|
بگوی و تو از گاه ایران مرو
|
|
جهان کهن را مکن شاه نو
|
همه خاک باشیم اسب ترا
|
|
پرستنده آذرگشسب ترا
|
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
|
|
که نزد فریدون نیامد سروش
|
همه پیش یزدان ستایش کنیم
|
|
بتشکده در نیایش کنیم
|
مگر پاک یزدانت بخشد بما
|
|
دل موبدان بردرخشد بما
|
شهنشاه زان کار خیره بماند
|
|
ازان انجمن موبدان را بخواند
|
چنین گفت ایدر همه نیکویست
|
|
برین نیکویها نباید گریست
|
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
|
|
مباشید جز پاک یزدانشناس
|
که گرد آمدن زود باشد بهم
|
|
مباشید زین رفتن من دژم
|
بدان مهتران گفت زین کوهسار
|
|
همه بازگردید بیشهریار
|
که راهی درازست و بیآب و سخت
|
|
نباشد گیاه و نه برگ درخت
|
ز با من شدن راه کوته کنید
|
|
روان را سوی روشنی ره کنید
|
برین ریگ برنگذرد هر کسی
|
|
مگر فره و برز دارد بسی
|
سه مرد گرانمایه و سرفراز
|
|
شنیدند گفتار و گشتند باز
|
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
|
|
جهانجوی و بیننده و یادگیر
|
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
|
|
همان بیژن و هم فریبرز نیو
|
برفتند یک روز و یک شب بهم
|
|
شدند از بیابان و خشکی دژم
|
بره بر یکی چشمه آمد پدید
|
|
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
|
بدان آب روشن فرود آمدند
|
|
بخوردند چیزی و دم برزدند
|
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
|
|
که امشب نرانیم زین جایگاه
|
بجوییم کار گذشته بسی
|
|
کزین پس نبینند ما را کسی
|
چو خورشید تابان برآرد درفش
|
|
چو زر آب گردد زمین بنفش
|
مرا روزگار جدایی بود
|
|
مگر با سروش آشنایی بود
|
ازین رای گر تاب گیرد دلم
|
|
دل تیره گشته ز تن بگسلم
|
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
|
|
کی نامور پیش چشمه رسید
|
بران آب روشن سر و تن بشست
|
|
همی خواند اندر نهان زند و است
|
چنین گفت با نامور بخردان
|
|
که باشید پدرود تا جاودان
|
کنون چون برآرد سنان آفتاب
|
|
مبینید دیگر مرا جز بخواب
|
شما بازگردید زین ریگ خشک
|
|
مباشید اگر بارد از ابر مشک
|
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
|
|
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
|
ببارد بسی برف زابر سیاه
|
|
شما سوی ایران نیابید راه
|
سر مهتران زان سخن شد گران
|
|
بخفتند با درد کنداواران
|
چو از کوه خورشید سر برکشید
|
|
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
|
ببودند ز آن جایگه شاهجوی
|
|
بریگ بیابان نهادند روی
|
ز خسرو ندیدند جایی نشان
|
|
ز ره بازگشتند چون بیهشان
|
همه تنگدل گشته و تافته
|
|
سپرده زمین شاه نایافته
|
خروشان بدان چشمه بازآمدند
|
|
پر از غم دل و با گداز آمدند
|
بران آب هر کس که آمد فرود
|
|
همی داد شاه جهان را درود
|
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
|
|
که با جان پاکش خرد باد جفت
|
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
|
|
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
|
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
|
|
بدین رنجگی نیست رفتن روا
|
بران چشمه یکسر فرود آمدند
|
|
ز خسرو بسی داستانها زدند
|
که چونین شگفتی نبیند کسی
|
|
وگر در زمانه بماند بسی
|
کزین رفتن شاه نادیدهایم
|
|
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
|
دریغ آن بلند اختر و رای او
|
|
بزرگی و دیدار و بالای او
|
خردمند ازین کار خندان شود
|
|
که زنده کسی پیش یزدان شود
|
که داند بگیتی که او را چه بود
|
|
چه گوییم و گوش که یارد شنود
|
بدان نامداران چنین گفت گیو
|
|
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
|
بمردی و بخشش بداد و هنر
|
|
بدیدار و بالا و فر و گهر
|
برزم اندرون پیل بد با سپاه
|
|
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
|
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
|
|
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
|
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
|
|
هواگشت برسان چشم هژبر
|
چو برف از زمین بادبان برکشید
|
|
نبد نیزهی نامداران پدید
|
یکایک ببرف اندرون ماندند
|
|
ندانم بدآنجای چون ماندند
|
زمانی تپیدند در زیر برف
|
|
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
|
نماند ایچ کس را ازیشان توان
|
|
برآمد بفرجام شیرین روان
|
همی بود رستم بران کوهسار
|
|
همان زال و گودرز و چندی سوار
|
بدان کوه بودند یکسر سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
بگفتند کین کار شد با درنگ
|
|
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
|
اگر شاه شد از جهان ناپدید
|
|
چو باد هوا از میان بردمید
|
دگر نامداران کجا رفتهاند
|
|
مگر پند خسرو نپذرفتهاند
|
ببودند یک هفته بر پشت کوه
|
|
سر هفته گشتند یکسر ستوه
|
بدیشان همه زار و گریان شدند
|
|
بران آتش درد بریان شدند
|
همی کند گودرز کشواد موی
|
|
همی ریخت آب و همی خست روی
|
همی گفت گودرز کین کس ندید
|
|
که از تخم کاوس بر من رسید
|
نبیره پسر داشتم لشکری
|
|
جهاندار و بر هر سری افسری
|
بکین سیاوش همه کشته شد
|
|
همه دوده زیر و زبر گشته شد
|
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
|
|
که دید این شگفتی که بر من رسید
|
سخنهای دیرینه دستان بگفت
|
|
که با داد یزدان خرد باد جفت
|
چو از برف پیدا شود راه شاه
|
|
مگر بازگردند و یابند راه
|
نشاید بدین کوه سر بر بدن
|
|
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
|
پیاده فرستیم چندی براه
|
|
بیابند روزی نشان سپاه
|
برفتند زان کوه گریان بدرد
|
|
همی هر کسی از کس یاد کرد
|
ز فرزند و خویشان وز دوستان
|
|
و زآن شاه چون سرو در بوستان
|
جهان را چنین است آیین و دین
|
|
نماندست همواره در به گزین
|
یکی را ز خاک سیه برکشد
|
|
یکی را ز تخت کیان درکشد
|
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
|
|
چنینست رسم سرای گزند
|
کجا آن یلان و کیان جهان
|
|
از اندیشه دل دور کن تا توان
|
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
|
|
ز لشکر که بودند با او براه
|
نشست از بر تخت با تاج زر
|
|
برفتند گردان زرین کمر
|
بواز گفت ای سران سپاه
|
|
شنیده همه پند و اندرز شاه
|
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
|
|
ندارد همی پند شاهان بیاد
|
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
|
|
بکوشم بنیکی و فرمان کنم
|
شما نیز از اندرز او دست باز
|
|
مدارید وز من مدارید راز
|
گنهکار باشد بیزدان کسی
|
|
که اندرز شاهان ندارد بسی
|
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
|
|
سراسر بمن بر بباید گشاد
|
چنین داد پاسخ ورا پور سام
|
|
که خسرو ترا شاه بر دست نام
|
پذیرفتهام پند و اندرز او
|
|
نیابد گذر پای از مرز او
|
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
|
|
ز رای و ز فرمان او نگذریم
|
من و رستم زابلی هرک هست
|
|
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
|
هرآنکس که او نه برین ره بود
|
|
ز نیکی ورادست کوته بود
|
چو لهراسب گفتار دستان شنید
|
|
بدو آفرین کرد و دم درکشید
|
چنین گفت کز داور راستی
|
|
شما را مبادا کم و کاستی
|
که یزدان شما را بدان آفرید
|
|
که روی بدیها شود ناپدید
|
جهاندار نیکاختر و شادروز
|
|
شما را سپرد آن زمان نیمروز
|
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
|
|
بگیرید چندانک باید بدست
|
مرا با شما گنج بخشیده نیست
|
|
تن و دوده و پادشاهی یکیست
|
بگودز گفت آنچ داری نهان
|
|
بگوی از دل ای پهلوان جهان
|
بدو گفت گودرز من یک تنم
|
|
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم
|
برآنم سراسر که دستان بگفت
|
|
جزین من ندارم سخن درنهفت
|
چنانم که با شاه گفتم نخست
|
|
بدین مایه نشکست عهد درست
|
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
|
|
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بفرمان نهادند سر برزمین
|
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
|
|
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
|
بران نامداران گرفت آفرین
|
|
که آباد بادا بگردان زمین
|
گزیدش یکی روز فرخندهتر
|
|
که تا برنهد تاج شاهی بسر
|
چنانچون فریدون فرخنژاد
|
|
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
|
بدان مهرگان گزین او ز مهر
|
|
کزان راستی رفت مهر سپهر
|
بیاراست ایوان کیخسروی
|
|
بپیراست دیوان او از نوی
|
چنینست گیتی فراز و نشیب
|
|
یکی آورد دیگری را نهیب
|
ازین کار خسرو ببیرون شدیم
|
|
سوی کار لهراسب بازآمدیم
|
بپیروزی شهریار بلند
|
|
کزویست امید نیک و گزند
|
بنیکی رساند دل دوستان
|
|
گزند آید از وی بناراستان
|