گفتار اندر داستان فرود سیاوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بی‌کام دل بنده باید بدن بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی ببینی سر مایه‌ی بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس همان ناله‌ی بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای بیامد ز بالای پرده‌سرای
بشد طوس با کاویانی درفش بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش بابر اندر آورده تابان سرش