رباعیات

گفتم رخ تو بهار خندان منست گفت آن تو نیز باغ و بستان منست
گفتم لب شکرین تو آن منست گفت از تو دریغ نیست گر جان منست

غم دیدم از آن کس که مرا می‌باید ببریدم ازو تا دل من بگشاید
نادیدن او مرا همی‌بگزاید گرگ آشتیی کنم چه تا پیش آید

گفتم که بیا وعده‌ی دوشینه بیار ور نه بخروشم از تو اکنون چو هزار
گفتا دهم ای همه جفا ، نک زنهار! آواز مده که گوش دارد دیوار

صدبار ز من شنیده بودی کم و بیش کایزد همه را هرچه کنند آرد پیش
در کرده‌ی خویش مانده ای ای درویش چه چون کندی فزون ز اندازه‌ی خویش

یاری بودی سخت بیین و بسنگ همسایه‌ی تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو ازو گرفته‌ای ای سرهنگ انگور ز انگور همی‌گیرد رنگ

یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ یا او سر ما به دار سازد آونگ
القصه درین زمانه‌ی پرنیرنگ یک کشته بنام به که صد زنده به ننگ

گویند که معشوق تو زشتست و سیاه گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بر او گشته تباه عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه

با من چو گل شکفته باشی گه گه گاهی باشی چو کارد با گوشت تبه
روزی همه آری کنی و روزی نه یکره صنما بنه مرا بر یک ره

از بهر خدای اگر تویی سرو سرای یکباره ز من باز مگیر ای بت پای
دیدار عزیز کردی ای بارخدای سیمرغ نه‌ای روی رهی را بنمای