گفتی که چو راه آشنایی گیری | اندر دل و جان من روایی گیری | |
کی دانستم که بیوفایی گیری | در خشم شوی کم سنایی گیری |
□
باشد همه را چو بر ستارهی سحری | دل بر تو نهادن ای بت از بیخبری | |
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری | هم پرده دریدهای و هم پرده دری |
□
راهی که به اندیشهی دل میسپری | خواهی که به هر دو عالم اندر نگری | |
در سرت همیشه سیرت گردون دار | کانجا که همی ترسی ازو میگذری |
□
هست از دم من همیشه چرخ اندر دی | وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی | |
هر روز چو مه به منزلی داری پی | آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی |
□
چون بلبل داریم برای بازی | چون گل که ببوییم برون اندازی | |
شمعم که چو برفروزیم بگدازی | چنگم که ز بهر زدنم میسازی |
□
گشتم ز غم فراق دیبا دوزی | چون سوزن و در سینهی سوزن سوزی | |
باشد که مرا به قول نیک آموزی | چون سوزن خود به دست گیرد روزی |
□
در هجر تو گر دلم گراید به خسی | در بر نگذارمش که سازم هوسی | |
ور دیده نگه کند به دیدار کسی | در سر نگذارمش که ماند نفسی |
□
تا هشیاری به طعم مستی نرسی | تا تن ندهی به جان پرستی نرسی | |
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب | از خود نشوی نیست به هستی نرسی |
□
در خدمت ما اگر زمانی باشی | در دولت صاحب قرانی باشی | |
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی | بی ما تو چو بیجان و روانی باشی |
□
تا چند ز جان مستمند اندیشی | تا کی ز جهان پر گزند اندیشی | |
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست | یک مزبلهگو مباش چند اندیشی |