قسمت چهارم

گفتی که چو راه آشنایی گیری اندر دل و جان من روایی گیری
کی دانستم که بی‌وفایی گیری در خشم شوی کم سنایی گیری

باشد همه را چو بر ستاره‌ی سحری دل بر تو نهادن ای بت از بی‌خبری
زیرا که چو صبح صادق ای رشک پری هم پرده دریده‌ای و هم پرده دری

راهی که به اندیشه‌ی دل می‌سپری خواهی که به هر دو عالم اندر نگری
در سرت همیشه سیرت گردون دار کانجا که همی ترسی ازو می‌گذری

هست از دم من همیشه چرخ اندر دی وز شرم جمالت آفتاب اندر خوی
هر روز چو مه به منزلی داری پی آخر چو ستاره شوخ چشمی تا کی

چون بلبل داریم برای بازی چون گل که ببوییم برون اندازی
شمعم که چو برفروزیم بگدازی چنگم که ز بهر زدنم می‌سازی

گشتم ز غم فراق دیبا دوزی چون سوزن و در سینه‌ی سوزن سوزی
باشد که مرا به قول نیک آموزی چون سوزن خود به دست گیرد روزی

در هجر تو گر دلم گراید به خسی در بر نگذارمش که سازم هوسی
ور دیده نگه کند به دیدار کسی در سر نگذارمش که ماند نفسی

تا هشیاری به طعم مستی نرسی تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست چون آتش و آب از خود نشوی نیست به هستی نرسی

در خدمت ما اگر زمانی باشی در دولت صاحب قرانی باشی
ور پاک و عزیز همچو جانی باشی بی ما تو چو بی‌جان و روانی باشی

تا چند ز جان مستمند اندیشی تا کی ز جهان پر گزند اندیشی
آنچ از تو توان شدن همین کالبدست یک مزبله‌گو مباش چند اندیشی