گر خرد را بر سر هشیار خویش افسر کنی
|
|
سخت زود از چرخ گردان، ای پسر، سر بر کنی
|
دیگرت گشته است حال تن ز گشت روزگار
|
|
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی
|
پیش ازان تا این مزور منظرت ویران شود
|
|
جهد کن تا بر فلک زین به یکی منظر کنی
|
علم را بنیاد او کن مر علم را بام او
|
|
از بر و پرهیز شاید گر مرو را در کنی
|
در چو این منظر چو بگزاری فریضهی کردگار
|
|
بهتر آن باشد که مدح آل پیغمبر کنی
|
ننگ داری زانکه همچون جاهلان نوک قلم
|
|
بر مدیح شاه یا میری قلم را تر کنی
|
گر به سر بر خاک خواهی کرد ناچار، ای پسر
|
|
آن به آید کان زخاکی هرچه نیکوتر کنی
|
بر سرت بویا چو مشک و عنبر سارا شود
|
|
گر تو خاکستر به نام آل او بر سر کنی
|
هم مقصر باشی ای دل گر به مدح مصطفی
|
|
معنی از گوهر طرازی لفظش از شکر کنی
|
جز به مدح آل پیغمبر سخن مگشای هیچ
|
|
گر همی خواهی که گوش ناصبی را کر کنی
|
ای پسر، پیغمبری را تاج کی باشد شگفت
|
|
گر تو بر سر روز محشر ماه را افسر کنی؟
|
گر تو با اقبال و مدحش بنگری اندر جحیم
|
|
پر سلاسل قعر او را باغ پر عرعر کنی
|
در جهان دین میان خلق تا محشر همی
|
|
کار این اجرام و فعل گنبد اخضر کنی
|
گر به راه این جهان خورشیدمان رهبر شدهاست
|
|
سوی یزدان مان همی مر عقل را رهبر کنی
|
نیست نیک اختر کسی کهش چرخ نیکاختر کند
|
|
بلکه نیک اختر شود هر کهش تو نیک اختر کنی
|
هر که او فضل تو را و آل تو را منکر شود
|
|
خوبی و معروف او را زشتی و منکر کنی
|
گر به روی تازه سوی روی آتش بنگری
|
|
روی آتش را همی تو تازه نیلوفر کنی
|
فضل و جود و عدل ایزد خدمت کوثر کند
|
|
چون تو روز حشر مجلس بر لب کوثر کنی
|
آزر مسکین که ابراهیم ازو بیزار شد
|
|
گر تو بپذیریش با پیغمبران همبر کنی
|
بی شک این جهال امت را همی بینی، به حق
|
|
دشمنانند این نه امت گر سخن باور کنی
|