بگذر ای باد دلافروز خراسانی
|
|
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
|
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
|
|
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
|
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
|
|
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
|
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
|
|
تن گدازندهتر از نال زمستانی
|
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
|
|
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
|
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
|
|
آن رخ روشن چون لالهی نعمانی
|
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
|
|
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
|
بیگناهی شده همواره برو دشمن
|
|
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
|
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
|
|
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
|
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
|
|
نه مرا داد خداوند سلیمانی
|
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
|
|
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
|
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
|
|
به گه حجت، یارب تو همی دانی
|
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
|
|
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
|
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
|
|
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
|
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
|
|
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
|
نکند با سفها مرد سخن ضایع
|
|
نان جو را که دهد زیرهی کرمانی؟
|
آن همی گوید امروز مرا بد دین
|
|
که بجز نام نداند ز مسلمانی
|
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
|
|
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
|
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
|
|
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
|
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
|
|
تو همی براثر استر او رانی؟
|