از کاهش و نیستی بیندیش
|
|
امروز که هستی و فزائی
|
دندان جهان همیت خاید
|
|
ای بیهده، ژاژ چند خائی؟
|
آنجا که شوی همی بپایدت
|
|
وینجای همیشه می نپائی
|
بر طرف دو ره چو مرد گمره
|
|
اکنون حیران و هایهائی
|
خوردی و زدی و تاخت یک چند
|
|
واکنون که نماندت آن روائی
|
یک چند چو گاو مانده از کار
|
|
شو زهدفروش و پارسائی
|
ای بوده بسی چو اسپ نو زین،
|
|
امروز یکی کهن حنائی
|
جاهل نرسد به پارسائی
|
|
بیهوده خله چرا درائی؟
|
آن بس نبود که روی و زانو
|
|
بر خاک بمالی و بسائی؟
|
گر سوی تو پارسائی است این
|
|
والله که تو دیو پر خطائی
|
زیرا که نخست علم باید
|
|
تا بیش خدای را بشائی
|
هرگز نبرد کسی به بازار
|
|
نابیخته گندم بهائی
|
پر خاک و خسی تو ای نگونسار
|
|
از بیخردی و از مرائی
|
هرچند به شخص همچو دانا
|
|
با چاکر و اسپ و با ردائی
|
چون یک سخن خطا بگوئی
|
|
بهر جهل تو آن دهد گوائی
|
ای گشته کهن به کار دیوی
|
|
واکنون بنوی شده خدائی
|
اکنون مردم شوی گر از دل
|
|
دیوی به خرد فرو زدائی
|
شوراب ز قعر تیره دریا
|
|
چون پاک شود شود سمائی
|
آئینه عزیز شد سوی ما
|
|
چون نور گرفت و روشنائی
|
با علم گر آشنا شوی تو
|
|
با زهد بیابی آشنائی
|