ای عورت کفر و عیب نادانی
|
|
پوشیده به جامهی مسلمانی
|
ترسم که نه مردمی به جان هر چند
|
|
از شخص همی به مردمان مانی
|
چندین مفشان ردا، چرا جان را
|
|
یکبار ز گرد جهل نفشانی؟
|
تا گرد به جامه بر همی بینی
|
|
آگاه نه ای ز گرد نفسانی
|
این جامه و جامه پوش خاک آمد
|
|
تو خاک نهای که نور یزدانی
|
بارانی تنت گر گلیم آمد
|
|
مر جان تو را تن است بارانی
|
این چیست که زنده کرد مر تن را
|
|
نزدیک خرد؟ تو بی گمان آنی
|
ای زنده شده به تو تن مردم
|
|
مانا که تو پور دخت عمرانی
|
ترسا پسر خدای گفت او را
|
|
از بیخردی خویش و نادانی
|
زیرا که خبر نبود ترسا را
|
|
از قدر بلند نفس انسانی
|
چون گوهر خویش را ندانستی
|
|
مر خالق خویش را کجا دانی؟
|
این خانهی پنج در بدین خوبی
|
|
بنگر که، که داشتهستت ارزانی
|
من خانه ندیدهام جز این هرگز
|
|
گردنده و پیشکار و فرمانی
|
تا با تو چو بندگان همی گردد
|
|
هر گونه که تو همیش گردانی
|
هرچند تورا خوش آمد اینخانه
|
|
باقی نشوی تو اندر این فانی
|
بیرون کندت خدای ازو گرچه
|
|
بیرون نشوی تو زو به آسانی
|
آباد به توست خانه، چون رفتی
|
|
او روی نهاد سوی ویرانی
|
در خانهی مرده، دل چرا بستی؟
|
|
کو خاک گران و تو سبک جانی
|
قیمت به تو یافت این صدف زیرا
|
|
ای جان، تو درو لطیف مرجانی
|
هر کار که بر مراد او کردی
|
|
بسیار خوری ازو پشیمانی
|