خویشتن را چون به راه داد و عدل و دین روی
|
|
گرچه افریدون نهای برگاه افریدون کنی
|
گر همی دانی که خانه است این گل مسنون تو را
|
|
چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی؟
|
جان به صابون خرد بایدت شستن، کین جسد
|
|
تیره ماند گر مرو را جمله در صابون کنی
|
آرزو داری که در باغ پدر نو خانهای
|
|
برفرازی وانگهی آن را به زر مدهون کنی
|
از گلاب و مشک سازی خشت او را آب و خاک
|
|
در ز عود و، فرش او رومی و بوقلمون کنی
|
من گرفتم کین مراد آید به حاصل مر تو را
|
|
ور بخواهی صد چنین و نیز ازین افزون کنی
|
گر بماند با تو این خانه من آن خواهم که تو
|
|
تا به فردا نفگنی این کار بل اکنون کنی
|
ور نخواهد ماند با تو باغ و خانه، خیر خیر
|
|
خویشتن را رنجه چون داری و چون شمعون کنی؟
|
گر کسی گویدت «بس نیکو جوانی، شادباش!»
|
|
شادمان گردی و رخ همرنگ آذریون کنی
|
چونت گوید «دیر زی!» پس دیر باید زیستن
|
|
گر همی کار ای هنر پیشه بر این قانون کنی
|
زندگی و شادی اندر علم دین است، ای پسر
|
|
خویشتن را، گر نه مستی، مست و مجنون چون کنی؟
|
گر به شارستان علم اندر بگیری خانهای
|
|
روز خویش امروز و فردا فرخ و میمون کنی
|
روز تو هرگز به ایمان سعد و میمون کی شود
|
|
چون تو بر ابلیس ملعون خویشتن مفتون کنی؟
|
دست هامان ستمگار از تو کوته کی شود
|
|
چون تو اندر شهر ایمان خطبه بر هارون کنی؟
|
بید بیباری ز نادانی، ولیکن زین سپس
|
|
گر به دانش رنج بینی بید را زیتون کنی
|
بخت تو گر چه ز نادانی قرین ماهی است
|
|
چون بیاموزیش با ماه سما مقرون کنی
|
شعر حجت را بخوان و سوی دانش راه جوی
|
|
گر همی خواهی که جان و دل به دین مرهون کنی
|
چون گشایشهای دینی تو ز لفظش بشنوی
|
|
سخره زان پس بر گشایشهای افلاطون کنی
|
ور ز نور آفتابش بهر گیرد خاطرت
|
|
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی
|
از تو خواهند آب ازان پس کاروان تشنگان
|
|
خوار و تشنه گر ازینان روی زی جیحون کنی
|