به فرش و اسپ و استام و خزینه
|
|
چه افزاری چنین ای خواجه سینه؟
|
به خوی نیک و دانش فخر باید
|
|
بدین پر کن به سینه اندر خزینه
|
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
|
|
به طبع اندر مگر سرکه و ترینه؟
|
چو نیکو گشته باشد، خوت، بر خوانت
|
|
چه میده است و چه کشکینهی جوینه
|
اگر نبود دگر چیزی، نباشد
|
|
ز گفتار نکو کمتر هزینه
|
چو ننوازی و ندهی گشت پیدا
|
|
که جز بادی نداری در قنینه
|
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
|
|
اگر سرکه بود یا انگبینه
|
زمانه گند پیری سال خورده است
|
|
بپرهیز،ای برادر،زین لعینه
|
چو تو سیصد هزاران آزموده است
|
|
اگر نه بیش ،باری بر کمینه
|
نباشد جز قرین رنج واندوه
|
|
قرینی کش چنین باشد قرینه
|
بسی حنجر بریده است او به دنبه
|
|
شکسته است آهنینه بابگینه
|
به فردا چه امیدستت ؟که فردا
|
|
نه موجود است همچون روز دینه
|
نگه کن تا کجا بودی واینجا
|
|
که آوردت در این بیدر مدینه
|
چه آویزی درین؟ چون میندانی
|
|
که دینه است این مدینه یا کهینه
|
یکی دریای ژرف است این، که هرگز
|
|
نرسته است از هلاکش یک سفینه
|
ز بهر این زن بدخوی بیمهر
|
|
چه باید بود با یاران به کینه؟
|
که از دستش نخواهد رست یک تن
|
|
اگر مردینه باشد یا زنینه
|
ز دانش نردبانی ساز و برشو
|
|
بر این پیروزه چرخ پر نگینه
|
وز این بدخو ببر از پیش آنک او
|
|
نهد بر سینهت آن ناخوش برینه
|