بسی کردم گه و بیگه نظاره
|
|
ندیدم کار دنیا را کناره
|
نیابد چشم سر هرچند کوشی
|
|
همی زین نیلگون چادر گذاره
|
همی خوانند و میرانند ما را
|
|
نیابد کس همی زین کار چاره
|
گر از این خانه بیرون رفت باید
|
|
ندارد سودشان خواهش نه زاره
|
مگر کایشان همی بیرون کشندت
|
|
از این هموار و بیدر سخت باره
|
نه خواننده نه راننده نبینم
|
|
همی بینم ستاره چون نظاره
|
همانا سنگ مغناطیس گشته است
|
|
ز بهر جان ما هر یک ستاره
|
فلک روغنگری گشته است بر ما
|
|
به کار خویش در جلد و خیاره
|
ز ما اینجا همی کنجاره ماند
|
|
چو روغن گر گرفت از ما عصاره
|
تو را این خانه تن خانهی سپنج است
|
|
مزور هم مغربل چون کپاره
|
بباید رفتن، آخر چند باشی
|
|
چو متواری در این خانهی تواره؟
|
در این خانه چهارستت مخالف
|
|
کشیده هر یکی بر تو کناره
|
کهن گشتی و نو بودی بیشک
|
|
کهن گردد نو ار سنگ است خاره
|
به جان نوشو که چون نوگشت پرت
|
|
نه باک است ار کهن باشد غراره
|
تنت قارون شده است و جانت مفلس
|
|
یکی شاد و دگر تیمار خواره
|
بدین نیکو تن اندر جان زشتت
|
|
چو ریماب است در زرین غضاره
|
چو پیش عاقلان جانت پیاده است
|
|
نداری شرم از این رفتن سواره
|
دل درویش را گر هوشیاری
|
|
ز دانش طوق ساز از هوش یاره
|
به کشت بی گهی مانی که در تو
|
|
نبینم دانه جز کاه و سپاره
|
نیامد جز که فضل و علم و حکمت
|
|
به ما میراث از ابراهیم و ساره
|