ناگاه باد دنیا مر دین را
|
|
در چه فگند از سر پرواره
|
گیتی یکی درخت بد و مردم
|
|
او را به سان زیتون همواره
|
رفتهاست پاک روغن از این زیتون
|
|
جز دانه نیست مانده و کنجاره
|
امروز کوفتم به پی آنک او دی
|
|
میداشت طاعتم به سر و تاره
|
سودی نداردت چو فراشوبد
|
|
بدخو زمانه، خواهش و نه زاره
|
روزی به سان پیرزنی زنگی
|
|
آردت روی پیش چو هر کاره
|
روزی چو تازه دخترکی باشد
|
|
رخساره گونه داده به غنجاره
|
دریاست این جهان و درو گردان
|
|
این خلق همچو زبزب و طیاره
|
بر دین سپاه جهل کمین دارد
|
|
با تیغ و تیر و جوشن آن کاره
|
از جنگ جهل چونکه نمیترسی
|
|
وز عقل گرد خود نکشی باره؟
|