نیست درین هیچ خلاقی که نیست
|
|
جز که بر این گونه جهان مهین
|
نیست چنین مرده که این عالم است
|
|
وصف چنین کردش روحالامین
|
جای خور و خواب تو این است و بس
|
|
آن نه چنین است مکان و مکین
|
آرزوی خویش بباید درو
|
|
هر کسی از خلق مهین و کهین
|
گر تو درو گرسنه و تشنهای
|
|
مرغ مسمن خور و ماء معین
|
من نه همی طاعت ازان دارمش
|
|
تا می و شیرم دهد و انگبین
|
رنجگی تشنه نخواهم نه آب
|
|
بیسفرم نیست به کار اسپ و زین
|
کار ستور است خور و خفت و خیز
|
|
شو تو بخور، چون کنی ابرو بچین؟
|
نیستی آگاه تو هیچ از بهشت
|
|
خور چه کنی گر نه خری راستین؟
|
نیستی آگاه به حق خدای
|
|
بیهده دانی که نخوردم یمین
|
بر نشوی تو به جهان برین
|
|
تات همی دیو بود هم نشین
|
گر همی اندر دین رغبت کنی
|
|
دور کند داس جهان پوستین
|
روی به دریا نه اگر گوهر است
|
|
آرزوی جانت و در ثمین
|
گر در دانش به تو بربسته گشت
|
|
من بگشایم ز در آن زوپرین
|
تا نشناسی تو لطیف از کثیف
|
|
ماندهای اندر قفس آهنین
|
کی رسد این علم به یاران دیو؟
|
|
خیره برآتش ندمد یاسمین
|
هیچ شنیدی که چه گفتت رسول
|
|
بار خدای و شرف المرسلین؟
|
گفت «بباید جستن علم را
|
|
گر نبود جایگهش جز به چین»
|
خانهی اسرار خدای است امام
|
|
روح امین است مرو را قرین
|
تا تو نگیری رسن عهد او
|
|
دست نشوید ز تو دیو لعین
|