ای دننده همچو دن کرده رخان از خون دن

بی‌هنر با مال و با شاهی نباشد نیکبخت با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
از سر شمشیر و از نوک قلم زاید هنر، ای برادر، همچو نور از نار و نار از نارون
مرد دانا را چو بر دلها سخن خواهد نبشت خود قلم باشد زبان اندر میان انجمن
چون شد آبستن به حکمت‌ها زبان مرد علم تیغ باید تا بیارد زادن آبستن سخن
از زبان بهترین خلق بهتر دین نزاد، چون شنیدی، جز بیاری‌ی تیغ تیز بوالحسن
از سخن وز تیغ زاد این دین، ازان آمد قوی دین طلب، گر می هنر جوئی، رها کن مکر و فن
بی‌هنر دان، نزد بی‌دین، هم قلم هم تیغ را چون نباشد دین نباشد کلک و آهن را ثمن
برهمن در هند بر چندال ناکس فضل داشت بنده‌ی دین و هنر نشگفت اگر شد برهمن
مادر و مایه‌ی هنر دین است نشگفت ار هنر جز به زیر مایه و مادر نمی‌گیرد وطن
دین گرامی شد به دانا و، به نادان خوار گشت پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن
همچو کرباسی که از یک نیمه زو مرشاه را قرطه آید وز دگر نیمه جهودی را کفن
مرد بی‌دین گاو باشد تا نداری بانکش مر تو را، پورا، همی مردم به دین باید شدن
آن سخن باشد سخن نزدیک من کز دین بود آن سخن کز دین برون باشد چه باشد؟ هین و هن
گر به دل بینا شده‌ستی راه دینی پیش توست گاه از این سو گاه از آن سو چونت باید تاختن؟
دین یکی جامه است چون داناش پوشد پاک و نو باز چون نادانش پوشد چو گلیمی پر درن
چون که بینا شد به بوی جامه‌ی یوسف پدرش زان سپس که‌ش چشم نابینا ببود از بس محن؟
وز چه ماندی تو به هر دو چشم نابینا کنون گر فرستاده است سوی تو محمد پیرهن؟
یا تو را از پیرهن خود نیست، ای جاهل، خبر روز و شب زان مانده‌ای با هایهای و مفتتن
دین ز فعل بد نماند پاک جز در پاک دل شیر پاکیزه کجا باشد در آلوده لگن؟
راست گوی و طاعت آر و پاک باش و علم جوی فوج دیوان را بدین معروف لشکرها شکن