گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
|
|
تخم خس و خار در زمین مپراگن
|
بار گران بینمت، به توبه و طاعت
|
|
بار بیفگن، امل دراز میفگن
|
کردهاست ایزد زلیفنت به قران در
|
|
عذر بیفتاد از آنکه کرد زلیفن
|
جمله رفیقانت رفتهاند و تو نادان
|
|
پست نشستهستی و کنار پر ارزن
|
گوئی بهمان زمن مهست و نمردهاست
|
|
آب همی کوبی ای رفیق به هاون
|
تا تو بدین برزنی نگاه کن، ای پیر
|
|
چند جوانان برون شدند ز برزن
|
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب
|
|
زنده بماندی به گیتی از پس مذن
|
راست نیاید قیاس خلق در این باب
|
|
زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
|
علم اجلها به هیچ خلق نداده است
|
|
ایزد دانای دادگستر ذوالمن
|
خلق همه یسکره نهال خدایاند
|
|
هیچ نه برکن تو زین نهال و نه بشکن
|
دست خداوند باغ و خلق دراز است
|
|
بر حسک و خار همچو بر گل و سوسن
|
خون بناحق نهال کندن اوی است
|
|
دل ز نهال خدای کندن برکن
|
گر نپسندی هم که خونت بریزند
|
|
خون دگر کس چرا کنی تو به گردن؟
|
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
|
|
جستن گیری گلاب و شکر و چندن
|
وانگه نندیشی ایچ گاه معاصی
|
|
زاتش دوزخ که نیستش در و روزن
|
شد گل رویت چو کاه و تو به حریصی
|
|
راست همی کن نگار خانه و گلشن
|
راست چگونه شودت کار، چو گردون
|
|
راست نهادهاست بر تو سنگ فلاخن
|
دام به راهت پرست، شو تو چو آهو
|
|
زان سو و زین سو گیا همی خور و میدن
|
روی مکن سوی مزگت ایچ و همی رو
|
|
روزی ده ره دنان دنان به سوی دن
|
دمنه به کار اندر است و گاو نه آگاه
|
|
جز که تو را این مثل نشاید گفتن
|