نیکو نگر درین کو نکو ناید
|
|
از کوه قاف جغدی را بالین
|
گر نیست مست مغزت بشناسی
|
|
زر مجرد از درم روئین
|
جستی بسی ز بهر تن جاهل
|
|
سقمونیا و تربد و افسنتین
|
دل در نشاط بسته و تن داده
|
|
گاهی به مهر و گاه به فروردین
|
گفتی مگر که دور نباید شد
|
|
زین تلخ و شور و چرب و خوش و شیرین
|
آخر وفا نکرد جهان با تو
|
|
برانگبینت ریخت چنین غسلین
|
این بود خوی پیشین عالم را
|
|
کی باز گردد او ز خوی پیشین
|
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه
|
|
بر دم به جان خویش یکی یاسین
|
دست علاج جان سخن دان بر
|
|
سوی نعیم تاب ره از سجین
|
کندی مکن، بکن چو خردمندان
|
|
صفرای جهل را به خرد تسکین
|
زان دیو بیوفا چو شدی نومید
|
|
اکنون بگیر دامن حورالعین
|
بر تخت علم و حکمت بنشانش
|
|
وز پند گوشوار کنش زرین
|
علم است کیمیای همه شادی
|
|
ایدون همی کند خردم تلقین
|
با نور ماه شب نبود تاری
|
|
با علم حق دل نبود غمگین
|
مستان سخن مگر که همه سخته
|
|
زیرا سخن زر است و خرد شاهین
|
مستان سخن گزافه و چون مستان
|
|
گر خر نهای مکن کمر نالین
|
گر گوهر سخنت همی باید
|
|
از دین چراغ کن ز خرد میتین
|
آنگه یقین بدان که برون آید
|
|
از کوه من بجای گهر پروین
|
گر در شود خرد به دل سندان
|
|
شمشاد ازو برون دمد اندر حین
|
ای خوانده کتب و کرده روشن دل
|
|
بسته زعلم و حکمت و پند آذین
|