مر جان مرا روان مسکین
|
|
دانی که چه کرد دوش تلقین؟
|
گفتا چو ستور چند خسپی
|
|
بندیش یکی ز روز پیشین
|
بنگر که چه کردهای به حاصل
|
|
زین خوردن شور و تلخ و شیرین؟
|
بسیار شمرد بر تو گردون
|
|
آذارو دی و تموز و تشرین
|
بنگر که چو شنبلید گشته است
|
|
آن لالهی آبدار رنگین
|
وان عارض چون حریر چینی
|
|
گشته است به فام زرد و پرچین
|
شاهین زمانه قصد تو کرد
|
|
بربایدت این نفایه شاهین
|
تنین جهان دهان گشادهاست
|
|
پرهیز کن از دهان تنین
|
جان و تن تو دو گوهر آمد
|
|
یکی زبرین دگر فرودین
|
بر گوهر خانگی مبخشای
|
|
بخشای بر آن غریب مسکین
|
رفتند به جمله یار کانت
|
|
بپسیچ تو راه را، و هلا، هین!
|
زیرا که پل است خر پسین را
|
|
در راه سفر خر نخستین
|
نو گشته کهن شود علی حال
|
|
ور، نیست مگر که کوه شروین
|
آن کودک همچو انگبین شد
|
|
آمد پیری ترش چو رخپین
|
بالین سر از هوس تهی کن
|
|
بر بستر دین بهوش بنشین
|
آئین تنت همه دگر شد
|
|
تو نیز به جان دگر کن آئین
|
زین صورت خوب خویش بندیش
|
|
با هفت نجوم همچو پروین
|
چشم و دهن و دو گوش و بینی
|
|
پروین تو است، خود همی بین
|
این صورت خوب را نگهدار
|
|
تا نفگنیش به قعر سجین
|
غافل منشی ز دیو و برخوان
|
|
بر صورت خویش سورةالتین
|