خویشتن دار چو احوال همی بینی
|
|
خیره بیرشته و هنجار مکش هنجن
|
این خسان باد عذابند، چو نادانان
|
|
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن
|
چون طمع داری افروختن آتش
|
|
به شب اندر زان پر وانگک روشن
|
دل بخیره چه کنی تنگ چو آگاهی
|
|
که جهان سایهی ابر است و شب آبستن؟
|
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
|
|
نور و شادی و بهی نیست در این معدن
|
معدن نور بر این گنبد پیروزه است
|
|
که چو باغی است پر از لاله و پر سوسن
|
گر به شب بنگری اندر فلک و عالم
|
|
بر سرت گلشن بینی و تو در گلخن
|
تو مر این گلخن بیرونق تاری را
|
|
جز که از جهل نینگاشتهای گلشن
|
مسکن شخص توست این فلک ای مسکین
|
|
جانت را بهتر ازین هست یکی مسکن
|
اندر این جای سپنجی چه نهادی دل؟
|
|
آب کوبی همی، ای بیهده، در هاون
|
کهت بگفته است که اندیشه مدار از جان
|
|
هرچه یابی همه بر تنت همی برتن؟
|
دشمن توست تن بد کنش ای غافل
|
|
به شب و روز مباش ایمن از این دشمن
|
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
|
|
که بیارندش از این برزن و زان برزن
|
گوید « از عمر وز شادی چه بود خوشتر؟
|
|
مکن اندیشه ز فردا، بخور و بشکن»
|
لیکن این نیست روا گر تو همی خواهی
|
|
ای تن کاهل بیحاصل هیکلافگن
|
چه کنی دنیا بیدین و خرد زیرا
|
|
خوش نباشد نان بیزیره و آویشن
|
مرد بیدین چو خر است، ار تو نهای مردم
|
|
چو خران بیدین شو، روز و شبان میدن
|
خری آموختت آن کس که بفرمودت
|
|
که «همیشه شکم و معده همی آگن»
|
نیک بندیش که از بهر چه آوردت
|
|
آنکهت آورد در این گنبد بیروزن
|
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
|
|
بر مکافاتش دامن به کمر در زن
|