شاید که حال و کار دگر سان کنم

جان را چو زنگ جهل پدید آورد چون آینه ز خواندن فرقان کنم
دشوار این زمانه‌ی بد فعل را آسان به زهد و طاعت یزدان کنم
دست از طمع بشویم پاک آنگهی از خفته دست بر سر کیوان کنم
گر در لباس جهل دلم خفته بود اکنون از آن لباسش عریان کنم
وین جسم بی‌فلاحت آسوده را خیزم به تیغ طاعت قربان کنم
ور عیب من ز خویشتن آمد همه از خویشتن به پیش که افغان کنم؟
خیزم به فصل و رحمت یزدان حق دشوار دهر بر دلم آسان کنم
اندر میان نیک و بد خویشتن ماننده‌ی زبانه‌ی میزان کنم
هر ساعتی به خیر درون پاره‌ای بفزایم و ز شرش نقصان کنم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد در دست و پای و گردن شیطان کنم
گر دیو از آنچه کرد پشیمان نشد من نفس را ز کرده پشیمان کنم
گر نیست طاقتم که تن خویش را بر کاروان دیو سلیمان کنم
آن دیو را که در تن و جان من است باری به تیغ عقل مسلمان کنم
از قول و فعل زین و لگامش نهم افسار او ز حکمت لقمان کنم
گر تو نشاط درگه جیلان کنی من قصد سوی درگه رحمان کنم
سوی دلیل حق بنهم روی خویش تا خویشتن به سیرت سلمان کنم
زی اهل بیت احمد مرسل شوم تن را رهی و بنده‌ی ایشان کنم
تا نام خویش را به جلال امام بر نامه‌ی معالی عنوان کنم
زان آفتاب علم و دل خویش را روشن به سان ماه به سرطان کنم
وز برکت مبارک دریای او دل را چو درج گوهر و مرجان کنم