اگر بر تن خویش سالار و میرم

ندانم جزین عیب مر خویشتن را که بر عهد معروف روز غدیرم
بدانست فخرم که جهال امت بدانند دشمن قلیل و کثیرم
وزان گشت تیره دل مرد نادان کزوی است روشن به جان در ضمیرم
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
ازیرا نظیرم همی کس نیابد که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم
کنون رهبری کرد خواهند کوران مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
چگونه به پیش من آید ضعیفی که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
وز امروز او هست بهتر پریرم وگر او سموم است من زمهریرم
نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری که بر آسمان است در دین مسیرم؟
نه بس فخرم آنک از امام زمانه سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
چو من بر بیان دست خاطر گشادم خردمند گردن دهد ناگزیرم
چو تیر سخن را نهم پر حجت نشانه شود ناصبی پیش تیرم