من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
|
|
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
|
پیری، ای خواجه، یکی خانهی تنگ است که من
|
|
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
|
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
|
|
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
|
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
|
|
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
|
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
|
|
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
|
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهی خویش
|
|
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
|
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
|
|
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
|
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
|
|
نیستشان خنجر برنده مگر آرزوم
|
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
|
|
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
|
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
|
|
یک دوبار اینت بگفتهستم وین بار سوم
|
سپس من نتوانند که آیند هگرز
|
|
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
|
چو به جان و دل کردهاست وطن دشمن من
|
|
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
|
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
|
|
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
|
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
|
|
تو نهای آن من و نیز نه من آن توم
|
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
|
|
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
|
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
|
|
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
|
چو من از خوی ستورانهی تو یاد کنم
|
|
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
|
ای امید همه امیدوران روز شمار
|
|
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
|
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
|
|
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
|
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
|
|
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
|