به شادی میدود اشکم چه دیدهست
|
|
نوید وصل پنداری شنیدهست
|
قد من راست شد بارش که برداشت
|
|
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
|
لبم با خنده همراز است چونست
|
|
دلم با عشق دمساز است چونست
|
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
|
|
سرشک شادیم زد خانه را آب
|
نمیدانم که خواهد آمد از راه
|
|
که رفت از دل به استقبال او آه
|
چه بوی امروز همراه صبا بود
|
|
که جانم تازه گشت و روحم آسود
|
همان راحت از آن بو جان من یافت
|
|
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
|
صبا گفتی که بوی یارم آورد
|
|
که جانی در تن بیمارم آورد
|
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
|
|
مگر از کشور جانان رسیدی
|
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
|
|
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
|
از این بو گر چه جانم یافت راحت
|
|
ولیکن تازه شد جان را جراحت
|
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
|
|
ستاده در برابر دید منظور
|
ز شوق وصل آن خورشید پایه
|
|
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
|
خوشا صحرای عشق و وادی او
|
|
خوشا ایام وصل و شادی او
|
خوشا تاریکی شام جدایی
|
|
که بخشد صبح وصلش روشنایی
|
کسی کاو را فزونتر درد هجران
|
|
فزونتر شادیش در وصل جانان
|
کنند از آب چون لب تشنگان تر
|
|
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
|
چنان هجری که وصل انجام باشد
|
|
بود خوش گر چه خون آشام باشد
|
کجا صاحب خرد آشفته حال است
|
|
در آن هجران که امید وصال است
|
مرا هجریست ناپیدا کرانه
|
|
که داغ اوست با من جاودانه
|