اگر مساعدت بخت نبود و اقبال
|
|
کجا هلال و رسیدن به مستقر کمال
|
اگر مدد نرسیدی ز طالع فیروز
|
|
نداشتی زر و گوهر رواج سنگ و سفال
|
شد از نتیجه صالع خجسته ظل همای
|
|
وگرنه همچو هما بود بوم را پر و بال
|
ز طالعست که خونی کزو کشی دامان
|
|
فشانیش به گریبان چو شد به ناف غزال
|
اگر نه از اثر طالعست ، وقت بیان
|
|
چه موجب است که سازند تاج دولت دال
|
وگر نبود ز بیطالعی به گاه رقم
|
|
سبب چه بود که آمد کلاه ذلت ذال
|
ز ضعف و قوت طالع بود و گرنه چرا
|
|
شود گهی صفت ماه بدر و گاه هلال
|
اگر چه جزو زمانند و اصل هر دو یکیست
|
|
کجاست سلخ صفر همچو غرهی شوال
|
دو قطعه بر کرهی خاک هر دو از یک جنس
|
|
یکی به صدر سمر شد یکی به وصف نعال
|
دلیل طالع و بیطالعی همینم بس
|
|
که من به کنج فراقم دلم به بزم وصال
|
چو بزم ، بزم بلند اختر خجسته اثر
|
|
چه وصل ، وصل همایونفر ستوده خصال
|
گزیده گوهر کان سخا و معدن جود
|
|
یگانه گوهر دریای لطف و بحر نوال
|
جهان عز و شرف عالم وقار و شکوه
|
|
سپهر رفعت و شان آفتاب جاه و جلال
|
بلند مرتبه بکتاش بیگ گردون قدر
|
|
که در زمانه نبیند کسش نظیر و همال
|
ز کحل خاک ره یکدلان او چه عجب
|
|
دو بینی اربرد از چشم احوالان کحال
|
ز اهتمام دل راز دار او آید
|
|
که عکس شخص نهان دارد اندر آب زلال
|
به بیشه در دهن شیر، از آن روایح خلق
|
|
بساط عطر فروشی نهاده باد شمال
|
به نیش افعی و در کام اژدها ننهاد
|
|
اجل ذخیرهی زهری چو قهر او قتال
|
اگر به دخمهی زابلستانیان به مثل
|
|
کسی ز خنجر و شمشیر او کشد تمثال
|
به گرد جسم نگردند روز حشر از بیم
|
|
روان سام نریمان و روح رستم زال
|