در ستایش بکتاش بیک

مجرد از صفت حال ماند و مستقبل زمان عمر حودش ز فرط استعجال
ز پیش همت او خلعتی که آرد بخت به لامکان رود او را فلک به استقبال
میان خواهش و جودش نه آن یگانگی است که دست و پا به میان آورد جواب و سال
درون خلوت جاهش جملیه ایست شکوه ز طوق حلقه‌ی «ها» کرده عنبرین خلخال
زهی ضمیر تو جایی که پرده برفکند جمیله تتق غیب را ز پیش جمال
کند چو مشوره در نصب خسروی ز ملوک فلک ز مصحف اقبال او گشاید فال
اگر ضمیر تو بر زنگ پرتو اندازد ستاره‌وار درخشد ز روی زنگی خال
نفاذ امر تو چون با زمان دواند رخش گهی عنان کشد و گاه بیند از دنبال
به عهد عدل تو بگشاید ار اشاره کنی اسد به ناخن و دندان گره ز شاخ غزال
ز خسم خشک و تر هستیش بر آرد دود اگر زبانه خشم تو افتدش به خیال
به عهد عدل تو شمشیر گردن افرازان گرفته زنگ چو در نوبهار تیغ جبال
رمد رسیده گرد سپاه قهر ترا به نوک نیزه گشاید قضای بد قیفال
شجاعت تو که مرآت نصرت و ظفر است در او به صورت رستم عیان شود تمثال
به تنگنای رحم از جدایی در تو نشسته در پس زانوی حسرتند اطفال
به بیشه‌ی غضبت خفته هر قدم شیری به جای ناخنش الماس رسته از چنگال
مهابتت که سواریست اژدها توسن ز پشت شیر کشد به هر تازیانه دوال
پی ثنای تو سر برزند جواهر نطق بسان جوهر تیغ از زبان مردم لال
تو بر سرآیی اگر سد جهان گهر بیزد فلک که بر زبر هم نهاده نه غربال
ز سر برون برش از نیم قطره آب حسام که عمر خصم تو پیمانه‌ایست مالامال
اگر اراده‌ی تغییر وضع چرخ کنی شب مقابله طالع شود ز شرق هلال